۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه‌های تهران» ثبت شده است

376 + 831

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

در اتاق راه می‌روم. لیوانی شسته می‌شود و کنار لیوان‌های دیگر جای می‌گیرد. برگه‌های تمرین‌‌ آمارِ مقدماتی روی زمین ولو شده‌اند. سیدعلی می‌گوید من سردرنمی‌آورم از این برگه‌ها. مادرم می‌گوید خاله فاطمه می‌فهمد. می‌خندم. من هم سردرنمی‌آورم. لیوانی برداشته می‌شود. آبِ خنکی سرازیر می‌شود درونش. هدفون را برمی‌دارد. بی‌اجازه. اخم می‌کنم. بی‌اجازه. آب می‌خورد. بی‌اجازه. نگاهش می‌کنم. بی‌اجازه. نمی‌فهمد. سیاست می‌گوید قوه‌ قضائیه یک نهاد سیاسی نیست. می‌گوید ولی پاره‌ای از کارهایش سیاسی‌ست. در آینه نگاه می‌کنم. من هم عاشق نیستم. ولی پاره‌ای از کارهایم عاشقانه است. صفحه‌ی ۹ جزوه‌ی آمار را باز می‌کنم. نمودار توزیع نرمال. چولگی یعنی منحنی به سمتی کج شده باشد. راست یا چپ. مثل من. مثل نگاهِ من. چولگی دارد. به سمتِ هر نقطه‌ای که بچه‌ها اشاره کنند. می‌خندم. لیوان دوباره شسته می‌شود. هدفون را سرجایش می‌گذارد. می‌زنم به شارژ. هنوز کلی از جزوه‌ی سیاست مانده است. نخوانده‌ام. هنوز بیست و چندتایی سوال نخوانده دارم. مثل هزاروچندتایی سوال بی‌جواب. نه از سیاست. از نگاهِ سیاستمدارِ تو. در اتاق راه می‌روم. دوباره کسی لیوانی برداشت.

376 + 830

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ دی ۹۷
  • ۲۳:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...

376 + 829

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ دی ۹۷
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

آخرین کلاس ترم سوم هم امروز ساعت دوازده ظهر به پایان رسید. به آخرش. به تهی که بی‌رمق بود. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از اضطراب‌های ریز هم. از اشاره‌های ریز هم. از لب‌خند‌های ریز هم. از غرزدن‌های ریز هم. از خنده‌های ریز هم. آخرین کلاس ترم سوم هم امروز با گذراندن یک امتحان جان‌سخت به پایان رسید. به آخرش. امتحانی که قلدر شده بود. تا چهار صبح دوشنبه بیدار نگهم داشته بود. ساعت هشت صبح دوباره بیدارم کرده بود. بین ساعت نه و نیم صبح تا ده وادارم کرده بود در راهروی طبقه‌ی دوم دانشکده راه بروم و برگه‌ها را در دست‌هایم محکم نگه دارم. امتحانی که گذشت. خوب گذشت. بالاخره خوب گذشت. آخرین کلاس ترم سوم حقوقی بود که من حین گوش دادن به مواردی که حقوق مشتری است پیام سین می‌کردم و برای خوب گذراندن امتحاناتِ هردویما‌ن‌ دعا می‌کردم. نبودی. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از سلام‌های ما. سلام‌هایی که گاهی بر لب می‌آمدند و گاهی در دل باقی می‌ماندند. نبودی. در سرویس خوابگاه نشستم. با بچه‌ها حرف زدم. خندیدم. سرم را برگرداندم. بودی. رد شدی. لب‌خند زدم.
باز هم خداوند گفت: امید جایش امن است.

376 + 824

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
  • ۱۲:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

از کلاس که بیرون آمد ایستاد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، قدم به جلو گذاشت و راهرویِ دانشکده را سیاه کرد و رفت. از کفش‌هایش رنگ می‌پاشید روی زمین. دست در جیب راه می‌رفت. از پله‌ها پایین ‌آمد. دهانش بسته بود. دندان‌هایش بسته‌تر. می‌فشرد. دست‌ها را در هم، دندان‌ها را به روی هم، پاها را به روی زمین، زمین را به آسمان، آسمان را به دود. و دود را به خودش. از دانشگاه بیرون آمد، روبه‌روی دکه‌ی آنطرف خیابان ایستاد. به روزنامه‌های صبح نگاه کرد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، راه رفت. بسته‌ای سیگار خرید و دود کرد. خودش، دست‌هایش، دندان‌هایش، پاهایش، زمین و آسمان را. صندلی‌اش خالی بود در کلاس. یک هفته‌ای می‌شد که از او خبری نداشت. یک هفته‌ای می‌شد که گفته بود خداحافظ. یادش آمد. آن روزها را که گفته بود وقتی می‌خواهی سیگار بکشی سه تا شصت ثانیه به من فکر کن. و نمی‌کشید. نفس عمیق کشید. نخ دوم را برداشت. نخ سوم. نخ چهارم. دود کرد، او را.


376 + 822

  • ف .ن
  • شنبه ۳ آذر ۹۷
  • ۲۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در این چند روز آسیب‌های جسمی و ذهنی فراوانی سمتم هجوم آوردند. از تصادف و درد گردن، تا یک ضربه‌ی شدید به پای چپم در اتوبوس و لنگیدن. از یک عصبانیتِ شدید تا جوش‌های عجیبی که زیر چشم‌هایم جوانه زده‌اند. اما در این چند روز، من قبل هر حادثه، لب‌خند زده‌ام. بعدِ هر اتفاق، لب‌خند زده‌ام. شکر. خدایِ جان را شکر.


|لب‌خند

376 + 820

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۱۰:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

شگفت‌انگیز نیست؟!
برچسب یک دست لباسِ محکمی که در وبلاگ قبلی‌ام نوشته بودم، واقعی شده‌ است.
کمی...
به آرامی...
اما واقعی.

شکر نگویم چه بگویم؟

|لب‌خند

376 + 819

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۰۸:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

اولین مصاحبه‌ی زندگی رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. در چهارمین جشنواره‌ی ملی اسباب‌بازی. اولین باری که جلوی اسمم نوشتند گزارشگر. اولین باری که صدا ضبط کردم. عکس گرفتم. لب‌خند زدم. لب‌خند زدند. حالا منتظرم مریم بیدار شود و صداها را از او بگیرم. روی ورد پیاده کنم و عکس‌ها را بگنجانم کنارش و برای سردبیر بفرستم. اولین حال‌خوب‌کن‌های رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. دیروز روز اولین‌های دیگری هم بود. مثل صبح کاری. مثل شلوغیِ فشرده‌ی برنامه‌ها. مثل دیدنت. دیروز اولین بار نبود؟! بود. هر بار، اولین بار است.



|لب‌خند

376 + 816

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

گفت برخان نساز.
گفتم نمی‌سازم. مشکلات من تپه‌‌های شنی واقعی‌اند نه کاذب.

می‌خواهم صریح حرف بزنم. برای اینکه قدرت خودتان را در برابر غول‌های‌ بی‌شاخ و دمِ زندگی‌تان نشان دهید اصلا نیاز نیست که غول را بچه‌غول جلوه بدهید و یا اصلا یک دایناسورِ سیرِ خسته‌یِ گوشه‌ای افتاده. مشکلات بزرگند. خودتان را بزرگ‌تر کنید. من نمی‌خواهم با بچه‌غول کردنشان، خودم را بزرگتر و قوی‌تر نشان دهم. من قوی هستم و آن‌ها هم غول‌های به شدت گرسنه‌ی وحشی هستند. می‌درند و زخمی می‌کنند. اما من معجونِ امید می‌خورم. بزرگ می‌شوم. دست‌ها و پاهایم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. قلبم وسعت می‌گیرد. روی تمامِ زخم‌های غول، سایه می‌اندازد و آن‌وقت، دهانم را باز می‌کنم و غول‌ها را می‌بلعم. یک چای نباتِ لیوانی هم رویش می‌خورم تا دل‌درد نگیرم. آخر، غولی که سالها گوشت از تن و جانِ من کَنده و قورت داده، کمی دیرهضم و بدمزه است.

گفت برخان نساز.
می‌گویم لب‌خند می‌سازم.


|لب‌خند

376 + 815

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

راه می‌روم. حواسم پرت است.
می‌نشینم. حواسم پرت است.
می‌خندم. حواسم پرت است.
یقه‌ی سکوتم را بالا می‌کشم و روی دهانم می‌آورم. حواسم پرت است.
قاشق را برمی‌دارم تا اولین لقمه‌ی غذای سلف را در دهانم بگذارم. حواسم پرت است.
پالتویم را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم تا به دانشگاه بروم. حواسم پرت است.
از دانشگاه برمی‌گردم. حواسم پرت است.
هندزفری در گوشم می‌گذارم و شادترین آهنگِ لیستم را پخش می‌کنم. حواسم پرت است.
غمگین‌ترین آهنگ. حواسم پرت است.
بی‌کلام. حواسم پرت است.
صدایم می‌زنند. حواسم پرت است.
صدایشان می‌زنم. حواسم پرت است.
می‌خوابم. حواسم پرت است.
بیدار می‌شوم. حواسم پرت است.
حواسم را «جایی» پرت کرده‌ام، تا در خالصانه‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام، لب‌خند بزنم.

376 + 808

  • ف .ن
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

می‌گوید یک لقمه. می‌گویم یک دنیا. برای او کم‌ها بزرگ‌اند. برای او کم‌ها راهی‌اند برای ورود به دنیایی بزرگ‌تر. مثل وقتی که او را دید. کم بود. اما باز شد. همان راهِ عجیب و شاید ترسناک. و شاید غم‌انگیز. و شاید لذت‌بخش. حالا کنجکاو است. کنجکاوِ بیشتر شناختنش. بیشتر دیدنش. بیشتر فهمیدنش. بیشتر فهمیدنش.
می‌گوید یک لقمه. می‌گویم یک دنیا...

#عجیب‌اما‌واقعی