۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه‌های تهران» ثبت شده است

376 + 959

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

استاد مختاریان گفت تیترت را بخوان. وسطِ شلوغی کلاس به خودم اشاره کردم گفتم من؟ گفت آره! خواندم. پنج تیتر برای اربعین باید می‌نوشتیم. آخرین تیتر را که خواندم گفت 《متفاوت بود. متفاوت بود دوست داشتم.》 لب‌خند زدم. کمی هم می‌لرزیدم البته. گاهی وقت‌ها در برابر آدم‌هایی که خیلی بیشتر از من می‌دانند، دست و دلم می‌لرزد. از ترس، از شوق حتی. شوقِ شاگردشان بودن!

زمانِ کلاس به تهِ استکانش رسید. شبیه وقتی که تفاله‌های چای در کفِ خالی از آبِ لیوان می‌چسبد. چسبیده بودیم به صندلی‌هایمان. خسته و خواب‌آلود. استاد حرف زده بود حرف زده بود حرف زده بود و ما علاوه بر اینکه گوش می‌دادیم و پُر می‌شدیم اما از سکوتِ کلاس، خوابمان هم برده بود. زمانِ کلاس که به پایان رسید استاد با حضور و غیاب کردن، تفاله‌هایِ قرن بیست و یکِ چسبیده به صندلی‌‌های چوبیِ دانشگاه را به تکاپو انداخت. داشتم زیپ کیفم را می‌بستم که دوباره نگاهِ استاد را به سمت خودم دیدم. گفتم من استاد؟ گفت 《آره! هفته‌ی بعد که تیتر درباره‌ی حمله ترکیه به کردهای سوریه میارید انتظار دارم بازم متفاوت بنویسی.》 لب‌خند زدم. محکم.

 

376 + 958

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۰۷:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچه‌ی شیب‌دارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدم‌هایم باید تند می‌شد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر می‌شدند. چرا؟ پنجره! یک پنجره‌ی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجره‌یِ گردِ خاک‌آلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود‌. تنها پنجره‌ی گردِ گَردوِغبار گرفته‌ی  آن خانه‌ی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.

376 + 956

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۸
  • ۱۴:۵۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از دو هفته‌ی پیش ورزش منظمم را شروع کرده‌ام. سه روز در هفته. روزهای فرد. بارها با بچه‌های اتاق حرفِ این شد که اولویت‌ها اشتیاق‌ها را می‌سازند. اگر اولویتت ورزش باشد برای آن مشتاق‌تری تا تفریح بیرون یا هر کار دیگری. اولویتم این روزها شده ورزش، باشگاه، باشگاه، ورزش. البته این نباید اولویتِ اول من باشد چون کاری مهم‌تر از این در سرم وول می‌خورد ولی فعلا همین عامل متحرکِ جدیدِ سالِ 1398 من، در صدر فهرستِ کارهایم جا خوش کرده است. این روزهای تحصیلیِ سال نود و هشت، شنبه تا چهارشنبه به دانشگاه می‌روم به جز دوشنبه‌ها که خالی از درس ماند. با درس‌هایی مثل اصول روابط و سازمان‌های بین الملل، مصاحبه، زبان تخصصی، ارتباطات سیاسی، روش تحقیق، نظریه‌های ارتباطات جمعی، گرافیک و صفحه‌آرایی در مطبوعات، اقتصاد ایران که دو ترم قبل برایش حرکتی زدیم و برگه‌ی سفید تحویل دادم و 4 ناقابلی در کارنامه‌ام آمد، و درسی که سرِ بزنگاه برداشتم و حالا پشیمانم! تاریخ تحلیلی صدرِ اسلام. این درس حسابی حالم را بد می‌کند. برایش باید 6 صبح شنبه بیدار شوم! 6 صبح شنبه! مای گاد. و دیگر هیچ.

از دو هفته‌ی پیش که ورزش منظمم را شروع کردم، حالم که ناخوب می‌شود و دلم خالی شدن می‌خواهد پناه می‌برم به باشگاهِ خوابگاه. پناه بردنی زیبا. این روزها فهرستِ کارهایی که باید تجربه‌شان کنم زیاد و زیادتر می‌شود. پربارتر. و من خوشحال‌تر می‌شوم. خدایِ جان را شکر.

 

|لب‌خند

376 + 955

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. می‌خندم. می‌خندم. می‌خندم. کنارِ او می‌خندم. کنارِ آدم‌ها باید بتوانی اشک هم بریزی. نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. چشم‌هایم خیس می‌شود. کنارِ آدم‌ها، نه. کنارِ او، خوشحالم. که اندوهم نیز خودش را قایم نمی‌کند.

376 + 954

  • ف .ن
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸
  • ۱۸:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

لحظه‌هایی مرموز، بهت هجوم می‌آورند. در تقلا برای غلبه بر آن‌ها هستی. شکست می‌خوری. ولی خوشحالی که شکست می‌خوری. اگر برنده می‌شدی تهش حالت گرفته می‌شد.

376 + 953

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از وقتی به تهران آمدم دوباره ف‌.ن یک گوشه‌ی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمی‌شوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابه‌لایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را می‌کند. فکر می‌کند. راه می‌رود. حرف می‌زند. نظر می‌دهد. می‌نویسد و لب‌خند می‌زند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، زود می‌خوابد و زود بیدار می‌شود. گمان می‌کنم همه‌مان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحت‌تر و فعال‌تر می‌شود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقه‌ی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.

 

|لب‌خند

376 + 930

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با خودشان چه فکری می‌کنند که می‌خواهند ساعت 2:40 نیمه شب برسیم به مقصد؟ آن هم وقتی که یک‌نفره بخواهی سفر کنی! آن هم وقتی که خوابگاهت ساعت 6:30 تازه می‌گذارد وارد شوی! آن هم وقتی که مسجد راه‌ آهنِ تهران، وقت نماز صبح، خانه‌ی خدا! را باز می‌کند فقط برای اقامه‌ی نماز! واقعا با خودشان چه فکری می‌کنند؟ حالا من با این چالش روبه‌رو چه کنم؟ :|  

376 + 873

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۲۲:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا در این کمتر از دو هفته‌ی باقی‌مانده تا شروع امتحانات، با تمرکز و حواسِ جمع پیِ هر درس بروم. برنامه‌ی درس‌هایم را با زمانبندی امتحانات، روی کاغذهای رنگیِ پروانه‌ای شکل نوشتم و چسباندم به دیوارِ کنارِ تختم. روی تخت همین حالایِ حالا، بسیار شلوغ است. به قولِ قدیمی‌ها، شبیهِ بازارِ شام. برگه‌های تمرین‌ اصول روزنامه‌نگاری و جزوه‌اش پخش و پلا شده‌اند روی روتختیِ گل‌گلی‌ام. هدفون و هندزفری زیر بالشتکِ پاندای سفید_قهوه‌ای‌ام در حال خفه شدن هستند. خط‌کشِ نارنجی‌ مبحثِ عکس‌های خبری را در کتابم سفت چسبیده تا گم نکنم. لپ‌تاپ منتظر است دوباره روشنش کنم تا شرح عکس‌های خبری را بنویسم و فردا بدهم مریم برای استاد ببرد. شارژر گوشی همیشه به سه‌راهیِ کنارِ بالشتم وصل است چون همیشه نیاز است سریعاً گوشی به شارژ زده شود. همه چیز روی تخت پیدا می‌شود. جانِ آدمیزاد و شیرِ مرغ. شاید هم دمِ روباه و انگشتِ پطروس. قصه‌ها روی تختم شب‌ها می‌آیند دورِ هم می‌نشینند و تجدید خاطره می‌کنند. چند وقتی‌ست نوبتِ آن‌شرلی شده است. آنقدر حرف زد و خیالبافی کرد تا شد. آنقدر حرف زدم و خیالبافی کردم تا شد. من آن‌شرلی نیستم ولی پاره‌ای از کارهایم آن‌شرلی‌وار است. من آلیس هم نیستم ولی در دنیای عجیب و غریبی، در سرزمینِ اسرارآمیزی زندگی می‌کنم. سرزمینِ رویاها و رنج‌ها. و شدن‌ها. و شدن‌ها. این را وقتی می‌فهمم که نگاهم می‌کند و لب‌خند می‌زند. وقتی که سرم را پایین می‌اندازم و اصرار می‌کند نگاهش کنم. وقتی که نگاهش می‌کنم و لب‌خند می‌ز‌نم. بگذریم. دوست داشتن که جار زدن نمی‌شناسد. دوست داشتن نسیم است. نسیمِ خنکِ بهاری در تنِ گرما‌دیده‌ات. تنِ گرمادیده‌ی تشنه‌ات که ماه رمضان بهش سخت گرفته است. نسیم خنکِ اردی‌بهشتی که چادرت را مواج می‌کند. موجی آرام. آرام. آرام. داشتم می‌گفتم، برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا خوب بخوانم و این ترم را هم با موفقیت تمام کنم. تابستانِ پرمشغله‌ای در انتظارم است. زندگیِ هیجان‌انگیزی حتی. و بعد چه می‌شود؟ خدا داند و ما هم به دانایی او تکیه می‌کنیم و بس.

376 + 872

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۰۰:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خدایِ علی، یعنی همان خدایِ اول و آخر. همان درجه‌یک‌ترین خالقِ خالص که خاطرش را می‌خواهیم. همان قشنگ‌ترین و باانصاف‌ترین و کاردرست‌ترین پرورنده‌ی آفریده‌هایش.
خدایِ علی، یعنی درد داری؟ غصه نخور، بیایی پیشِ خودم دیگر هیچ چیز نمی‌تواند اذیتت کند.
خدایِ علی، یعنی امید جایش امن است.
خدایِ علی، مبارزه و عشق. مبارزه و عشق. مبارزه و عشق، سرنوشتِ سرشتِ تشنه‌ام کن. سرنوشت‌ِ همه‌مان. همه‌ی گم‌گشته‌‌های قرنِ دیوانه‌ی بیست و یکم.
آمین.

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند