۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه‌های تهران» ثبت شده است

376 + 807

  • ف .ن
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

از دل بستن می‌ترسد. از نگاه کردن طولانی به کسی. از انتظار برای دیدنش. از اشتیاق برای حرف زدن با او. از صبوری کردن برای دردهایش. از پابه پایش زخم خوردن. از بیداری‌های شبانه‌ برای خوب کردنِ حالش. از بیداری‌های شبانه برای خوب شدن حالش. از دیدن عکس‌هایش. از خیره شدن به چشم‌هایش. از دعا کردن برای سلامتی‌اش. از دل‌نگرانی برای سلامتی‌اش. از اضطراب برای دیدنش. از دلشوره برای ندیدنش. از گریه کردن برای او. از خندیدن با او. از هدیه دادن به او. از هدیه گرفتن از او. از نوشتن برای او. بنویسی دوستت دارم. بخواند دوستت دارم. بگوید دوستت دارم. بخوانی دوستت دارد...
از دل بستن می‌ترسد. از به خودش رسیدن می‌رسد. از از خودش بریدن می‌ترسد. از خودش می‌ترسد...

#عجیب‌اما‌واقعی

376 + 806

  • ف .ن
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷
  • ۱۵:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و زیر چادر گل‌گلی‌ات می‌خزی. نمی‌خوابی. گوشی را روشن می‌کنی. گالری را باز. عکس‌هایش. یکی یکی مرور می‌شوند. از بچگی‌اش تا همین چند روز پیش. دوست داری. نگاه کردن به او را دوست داری. انگار کنار گل سرخ مخملی حیاط خانه‌ی پدری‌ات ایستاده‌ای و گلبرگ‌هایش را نوازش می‌کنی. انگار آب گرفته‌ای به ریشه‌ی درختِ انار. انگار مشغول پهن کردن پیراهنِ بلند چین‌دارت روی طناب وسط حیاط هستی. انگار لیوان چایت را پر کرده‌ای و روی پله‌ی سوم نشسته‌ای و به شکل ابرها نگاه می‌کنی. همه چیز لذت بخش است. همه‌ی کارهایی که گفتم. مثل نگاه کردن به او. مثل دیدن او. مثل دیدنِ مداومِ او. مثل دیدنِ مداومِ راه رفتنِ او.
خوابت می‌آید. چشم‌هایت را می‌بندی و نگاهت می‌کند...

#اردیبهشت