بسم الله

از کلاس که بیرون آمد ایستاد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، قدم به جلو گذاشت و راهرویِ دانشکده را سیاه کرد و رفت. از کفش‌هایش رنگ می‌پاشید روی زمین. دست در جیب راه می‌رفت. از پله‌ها پایین ‌آمد. دهانش بسته بود. دندان‌هایش بسته‌تر. می‌فشرد. دست‌ها را در هم، دندان‌ها را به روی هم، پاها را به روی زمین، زمین را به آسمان، آسمان را به دود. و دود را به خودش. از دانشگاه بیرون آمد، روبه‌روی دکه‌ی آنطرف خیابان ایستاد. به روزنامه‌های صبح نگاه کرد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، راه رفت. بسته‌ای سیگار خرید و دود کرد. خودش، دست‌هایش، دندان‌هایش، پاهایش، زمین و آسمان را. صندلی‌اش خالی بود در کلاس. یک هفته‌ای می‌شد که از او خبری نداشت. یک هفته‌ای می‌شد که گفته بود خداحافظ. یادش آمد. آن روزها را که گفته بود وقتی می‌خواهی سیگار بکشی سه تا شصت ثانیه به من فکر کن. و نمی‌کشید. نفس عمیق کشید. نخ دوم را برداشت. نخ سوم. نخ چهارم. دود کرد، او را.