۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خودم تا به خودم» ثبت شده است

376 + 778

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله


در زندگی‌ام تا به این سن نتوانسته‌ام الکی از کسی یا چیزی تعریف کنم. اگر در زمان پادشاهان باستان بودم و می‌گفتند کلامی در وصف و مدح پادشاه بگو تا زنده بمانی می‌گفتم این چشم و زبان و دست و پا برای شما. هر کاری می‌خواهید بکنید. از من این ادا و اطوارها بیرون نمی‌آید. چاپلوسی بلد نیستم که اگر بلد بودم با آموزشگاه زبان شهرم فسخ قرارداد نمی‌کردم در ماه اول. حتی وقتی یک ماه بدون حقوق هم باید آنجا می‌ماندم تا قرارداد فسخ شود. اگر بلد بودم من را دختری مغرور نمی‌دیدند. اگر بلد بودم شوهرخواهرم از من بدش نمی‌آمد و کنایه بارم نمی‌کرد. اگر بلد بودم پول درآوردن اینقدر برایم سخت نمی‌شد. اگر بلد بودم مادرم به اینکه من کم حرف و سرد هستم و سطح روابط اجتماعی‌ام پایین است گیر نمی‌داد. اگر بلد بودم دوستان مدرسه‌ام را بیشتر می‌دیدم و حرف می‌زدم. اگر بلد بودم می‌گذاشتم کلماتی را که برایت نوشته‌ام بخوانی نه اینکه همه را حذف یا پنهان و یا با آب خنک نیمه‌شبانه‌ام قورت دهم. اگر بلد بودم اتاق تاریک و دهان بسته و هندزفری را بیشتر از هر چیزی دوست نمی‌داشتم. اگر بلد بودم ...

376 + 777

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۱:۵۵
  • ۰ نظر

بسم الله


آهنگ «هیچ» امیر عظیمی را وقتی شنیدم فهمیدم هنوز می‌توان با شعرها مُرد.

___

موزیک ویدیویِ آدینه از چارتار را هم ببینید. خودش و آهنگش و شعرش و موسیقی‌اش و تصاویرش و حال و هوایش عجیب قصه‌گونه‌اند.




376 + 776

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
  • ۲۰:۵۷
  • ۰ نظر

بسم الله


همیشه خودتان را هم تشویق کنید و هم تنبیه. وقتی برای خودتان کتاب می‌خرید یک هفته هم با سختی کشیدن، تنبیه شوید.

376 + 773

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۵۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اول ستاره‌ی ضلع شرقی خانه‌ی همسایه‌ی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستاره‌‌ی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستاره‌ی زیر سیم‌های برقِ کوچه. بعد ستاره‌های بالای حیاط و خانه‌مان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لب‌خند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم می‌کرد. ستاره‌ها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان می‌دادند. با شمعی در دست. باد می‌وزید. واقعا می‌وزید. دست‌هایم را گره زدم و دعا کردم. دست‌هایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.

خداوندِ جان،

من هم درک می‌خواهم.

یک فنجان لطفا.

376 + 772

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۲:۵۲
  • ۰ نظر

بسم الله


چشم‌هایی را که همیشه خسته‌اند دوباره می‌بندم. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. انگار می‌خوابم. پنکه را روشن نکرده‌ام. پتوی نازک مادر را هم روی تنم و سرم کشیده‌ام. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. از لایِ تور پنجره به آسمانِ روشن نگاه می‌کنم. شاخه و برگ‌های درختان نارنج حجم آسمان در چشم‌هایم را کم کرده‌ است اما هنوز نگاهم پر از آسمان است. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. صدای اذان مغرب می‌‌آید. ریز. مثل لرزشی که در وجودم حس می‌کنم. ریز. مثل ترسی که به جانم چنگ می‌زند. ریز. زلزله است؟ نمی‌دانم. دست روی تخت می‌گذارم. انگار دست روی زمین گذاشته‌ام. می‌خواهم حرکت زمین را حس کنم. می‌خواهم جابه‌جایی زمین را وصل کنم به قلبم. بگویم این لرزشِ قلبم بخاطر جابه‌جایی زمین است نه ترک‌های قلبم. خانه‌ی قلبم هنوز محکم است حتی اگر شبِ قبلش با مثل مجسمه‌ی مهدی یراحی و بیت آخر محسن یگانه لبه‌ی تخت نشسته‌ام و دست روی دهانم گذاشته‌ام و گریسته‌ام. می‌خوابم؟ نمی‌دانم. دستم می‌لرزد. ریز. قلبم می‌لرزد. ریز. زلزله‌ است؟ نمی‌دانم. بلند می‌شوم. صدای اذان تمام می‌شود. وضو می‌گیرم. نماز می‌خوانم. شوهر خواهرم از کار برمی‌گردد و می‌گوید زلزله آمده بود. متوجه شدید؟ پس زلزله بود...

376 + 769

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
  • ۰۳:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله


به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم. به حریر صورتی گل‌گلی‌اش. به گل‌های کوچکِ آبی‌اش. به چین‌های کوچکش که وقتی روی زمین بچرخم چین‌های بزرگ روی صورت دنیا می‌اندازد. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و لب‌خندی که نمی‌خواهم فراموش کنم مالِ من است. روزی نوشتم صاحب نشانِ لب‌خند هستم و پای این مُهر باید بمانم. انگار با خونم انگشت زده‌ام پای این نشان. پای همین نشانِ اسرارآمیز. لب‌خندی که گاهی آبی‌ست با حریرِ صورتی گل‌گلی. و گاهی سیاه و ساده‌ است و گاهی دامن بلندی به تن کرده که دلِ تمامِ درخت‌ها را برده است. و گل‌ها به افتخارش کلاه از سر برمی‌دارند. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و برنامه می‌چینم کلاهی از یک گل بگیرم و روی سرم بگذارم و برقصم. آرامم. آرامشی دارم هیجان‌انگیز.

376 + 768

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
  • ۰۲:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اگر قرار نبود گردنبندم فانوس باشد دوست داشتم گلوله بود.

376 + 764

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۰۳:۴۳
  • ۰ نظر

بسم الله


وقتی زلزله می‌آید من می‌روم، از حالت عادی به وضعیت قرمز. و در چنین وضعیتی فقط دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. یعنی باید با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. درغیر اینصورت من به خونِ غلیظ مبتلا می‌شوم. خون غلیظ چه بلایی سرِ صاحبِ آن جسم می‌آورد؟

376 + 757

  • ف .ن
  • جمعه ۲۲ تیر ۹۷
  • ۱۷:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به نظرم edited یک کلمه نیست. یک داستانِ بلند است.

376 + 756

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷
  • ۱۷:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

می فرمایند که:
《حتی خدا رو قسم می‌دم خیلی زیاد تا که بیای، یعنی می‌شه بیای؟》
خب، زندگی‌ست دیگر. آدم است دیگر. قرار گذاشته با خودش که اول برود سراغ ماه و خورشید و فلک و افلاک، بعد بیاید سراغ خدا. حالا اینکه نمی‌فهمد اگر هِی دورِ خودش می‌چرخد و تهِ بی‌نتیجه‌ی قصه‌اش را می‌بیند و دست کوتاه شده‌اش را جلوی چشم‌هایش تلوتلوخوران نظاره می‌کند و پایش از وجب کردنِ کوچه‌ها و خیابان‌ها تاول می‌زند تقصیر خودش و ماه و ستاره و خورشید و فلک و افلاک است نه خدا، دیگر کاری از دستمان برنمی‌آید. آدم است دیگر. می‌فرمایند:
《سعیمو کردم، نگه دارم تو رو با همه سختی》
خب، آدم است دیگر. سعی‌ها می‌کند. خون‌ دل‌ها می‌خورد. به جان زمین و زمان می‌افتد. چرا؟ چون غم دارد. و غمش کس نداند. وقتی غم داری و کس نداند، وقت چیست؟ وقت اینکه همان کسی که از اول همه چیز را می‌دانست بیاید وساطت کند و حالت را بخرد. پول  زیاد دارد. در مملکتش نرخ ارز هِی بالا و پایین نمی‌رود. دلار و قیمتش و ریال و ارزشش بندانگشتی برایش مهم نیست. این همه باحال، این همه کاردرست، این همه محکم که هیچ چیز درش اثر و نفوذی ندارد کجا پیدا کنیم؟ اصلا همین باحالِ سرمایه‌دارِ عالم، به دردم می‌خورد فقط. به {دردی} که دلم نمی‌خواهد درمانش کنم. اما فقط گوش می‌خواهم برای اینکه به هم زل بزنیم. آدم است دیگر. اینقدر آشفته و هراسان و درگیر با خود، و غافل از خدا که 《حتی خدا》 فقط راه است.
وقتش است که بگویم من یک آدمم. 


#ندانم‌این‌سفر‌کی‌می‌رسه‌سر