۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خودم تا به خودم» ثبت شده است

376 + 725

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
  • ۲۲:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

ببین که زخم تنم با نمک قوی تر شد




| بخشی از یک ترانه از کامل غلامی

وقتی خواندمش، ماندم. تا به حالایِ حالا، ندیده بودم چند کلمه بتواند اینقدر خوب و کامل و جامع، من را توصیف کند. به صفحه ی اینستاگرام کامل که رفتم و با این ترانه مواجه شدم، ماندم. وقتی خواندمش، ماندم. وقتی بهش فکر کردم، ماندم. اصلا نمی خواهم بال و پر بدهم به این شعر و از خودم بگویم. ناله کنم و ناله کنم و ناله. هرگز. فقط آمدم بگویم و بنویسم که عجیب این شاعرهای جوان خوب می گویند. چقدر خوشحالم که شاعر هم سن و سال خودم وجود دارد. من را بفهمد. تو را بفهمد. ما را بفهمد. همه ی شاعرها خوبند. از قدیم تا به حالا. اما سن مهم است. تجربه های مشترک مهمند. این بخش از ترانه هم خیلی مهم است. آنقدر که روی کاغذ نوشته و چسبانده شد به دیوار. وقتی می خوابم می بینمش. وقتی بیدار می شوم می بینمش. آنقدر به قوی تر شدنم فکر می کنم که دیگر جایی برای جولان دادن نمک ها نمی ماند. زخم هایم را دوست دارم. نمک ها اذیتم نمی کنند. راستی، وقتی این بخش از ترانه را خواندم، ماندم. فکر می کنم روزی که قرار است خودم را توضیح بدهم، دیگر نیاز نباشد شاهنامه بگویم برایش، همین کافی ست. همین تکه شعر کافیِ کافی ست.

| لب خند

376 + 724

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
  • ۲۱:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تو نسبت به خودت حساسیت داری. از خودت بیزاری. تو آدم گریزی.


خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری

376 + 722

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها ساده آمدن و رفتن در رابطه با انسان ها را بلد شده ام. نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. فضای این اتفاق می تواند هولناک باشد و حتی خوشحال کننده، اما بالاخره اتفاقی افتاده. ساده با انسان ها آشنا می شوم. کمی آشنا می شوم. خیلی کم. من تا به این سن، آشنایی عمیقی را تجربه نکرده ام. از همان ها که بتوانم در چشمهای آن فرد نگاه کنم و حرفهایم بیاید. آخر من وقتی در چشمهای انسان ها نگاه می کنم زبانم از کار می افتد و تمرکزم را از دست می دهم. همین باعث می شود ارتباط چشمی در گفتگوهایم نداشته باشم. می گفتم؛ آشنایی عمیقی که نگاهم حرف بزند برایش. دست های سرد و کبود شده ام را گرفت نپرسد چرا اینطور شدی. اشکم که روی پرِ روسری سرمه ای ام ریخت برایش تاسف بار نباشد و پوزخند در دلش نزند. آشنایی عمیقی که دهان باز می کنم بدون پیش داوری بگوید؛ خودت مهمی. همان خودی که فکر می کند ماموریتی دارد روی زمین. همان خودی که تمام سعی اش را می کند تا برای خلق خدا مفید باشد. همان خودی که عشق و مبارزه را، فقط عشق و مبارزه را راهِ لذت و آرامش خودش می داند. همان خودی که ترس هایش محترمند، اندوهش سنگین و لب خندش؟...لب خندش؟...هیچ. از لب خندِ این خود هیچ برداشتی نکند.
ساده آشنا می شوم. کم. خیلی کم. و بدون فراز و نشیبی، در مدتی کم، ساده آشنایی ام تمام می شود. انگار نمی خواهم بیشتر انسان ها را بشناسم. آشنایی عمیق، نعمت بزرگی ست. برای داشتنش لیاقتی نیاز است که هنوز در من نیست.
الهی نصیبم/نصیبمان کن.
می خواستم چه بگویم که این ها را گفتم؟ یادم نمی آید. اصلا مهم نیست. حرف زدم، خالی شدم کمی، خیلی کم، اما شکرا لله. و این برای یک روزم کافی ست.

376 + 710

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

در تقابل حیوانات هر سال، برایم افتاد در این سال با ترس هایت رو به رو شو. عجب کار سختی خواست. اما من آدم همین کارها هستم. همین سختی ها. همین جان کندن ها. همین به سختی به خواسته ها رسیدن. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. از لحظه ی نشستنم در قطار شروع کردم. من ترس از ارتفاع دارم. باید تخت طبقه اول بخوابم. و هر طور شده تا آن زمان، تخت اول را نصیبِ خودم می کردم. با خواهش و با زرنگی. اما، بالاخره ترسی بود و رو به رو شدنی. رو به رو شدم. مقاومت نکردم. به شماره ی تخت خودم رفتم. طبقه ی دوم. و خوابیدم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. می خواستند بچه های دورهمی سوار آسانسور شوند. و من هم شدم. من از مکان های تنگ و بسته می ترسم. از حبس شدن می ترسم. اما سوار شدم و جنگیدم. با ترسی که روزهای قبل، سال های قبل، قلبم را سیاه می کرد و آدم ضعیفی در نظرم شده بودم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. و حالا من مانده ام و ترس از مُردنِ بدون جان بازی؟ با این ترس نمی خواهم رو به رو شوم. با این مُردن نمی خواهم چشم در چشم شوم. بماند برای آدم های ترسو. من رویاهای دیگری دارم. قبول کردم. گفتم باشد. رو به رو می شوم. من ترسِ از ترسو بودن دارم. پس شکستش می دهم و شجاع می شوم.


+ دوستان اشاره می کنند با ترس هایی مثل خوردن سوسک و ... هم رو به رو شوید که من از همینجا اعلام برائت میکنم از این پیشنهاد. :))

376 + 705

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
  • ۲۱:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هم اتاقی ها هنوز نیامده اند،
و من در اتاق خالی از انسان، کلماتم را پاک می کنم.

376 + 701

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

برایم عادی شده بود اول هر سال شعار سال را از رهبر بشنوم و به آن فکری نکنم. نه به شعار سال، بلکه به مفهوم شعار. به عبارتی که می شود هدفت. مسیر پیش رویت. برنامه ی مشخصت برای یک سال دیگر از زندگی ات. اما امسال خواستم برای سالِ زندگی خودم شعار تعیین کنم. برای مثال؛ نه به خودآزاری. بله، همین. همین شد شعار سالم. #نه_به_خودآزاری
امسال نباید کارهایی بکنم که خودم اذیت شود. خودِ طفلی ام.
شما هم شعاری مشخص کرده اید؟ همین الان بخواهید شعاری بگویید چه عبارتی را انتخاب میکنید؟

376 + 698

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶
  • ۱۹:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

آرام آرام باید به خود نزدیک شد.

376 + 650

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

زندگی ام باید موضوعی داشته باشد. شخصیت من با موضوعات تعریف می شوند. خواب هایم موضوعی دارند، فکرهایم، داستان هایم، کارهایم، آرزوهای برنامه ریزی شده ام، مشکلاتم، دردهایم، خاطره هایم، موسیقی ای که دلم می خواهد پیگیرش باشم، فیلم هایی که می خواهم ببینم، کتاب هایی که می خوانم، روزی که می خواهم شروع کنم و شبی که می خواهم تمام شود. زندگی ام باید موضوعی داشته باشد و از کارهایی که قرار است بدون موضوع انجام دهم دوری می کنم. مثل داستان نویسی با موضوع آزاد، فیلم های سرگرم کننده ی سطح پایین، آهنگ های شادِ تحرک آور و وقت های بی هدف غلت زدن قبل خوابیدنم. در شخصیتم این ویژگی نهادینه شده که باید قبل خواب فکر کنم. به موضوعی خاص. می تواند واقعی باشد و نباشد. اگر نباشد، پس حتما یک طرح کلی داستانی ست که قرار است من از اول با یک اتفاق شروعش کنم و با یک اتفاق به پایان برسانمش. با یک اتفاق خوب به پایان برسانمش. در یک سال، شاید من سیصد داستان می نویسم قبل خواب در سرم. من پرکارترین نویسنده یِ شبانه ی جهانم. اما حالا با این توصیف ها، می شود بدون فکر کردن به یک شخص محکم، فکرهای عاشقانه ام را هدر بدهم؟ می شود و اگر بشود به نظرتان عذاب نمی بینم؟ می بینم. با هر آهنگ عاشقانه ای که دوستش داشتم، عذاب می بینم که فکرهای بعدش، موضوعی ندارد. موضوعی از جنس یک آدم. و حیف که با داستان های ذهنی ام این لحظات طی می شوند و من هنوز افسوس می خورم. الهی! عشق. الهی! عشق.