۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خودم تا به خودم» ثبت شده است

376 + 951

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸
  • ۰۱:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نمی‌دانم خداوند در زمان خلقتِ کاربلدانه‌ی آدمیزاد، در چه فکر بود که او را زبان‌بسته آفرید. زبان بسته‌ایم. من از همان وقتی که برای اولین بار نعره‌ی گریه سر دادم برای خواستن شیر مادر، زبان بسته شدم. می‌توانستم خیلی راحت بگویم 《مامان، گرسنمه》 می‌توانستم وقتی دوباره گریه می‌کردم و بقیه دنبال دلیلش می‌گشتند بگویم 《ای زنانِ اهل فامیل، و ای مامان، والله بالله من کارخرابی کردم گرسنم نیست اینقدر شیر نچپون تو حلقم》. می‌توانستم ولی نمی‌شد. چون وقتش نبود که حرف بزنم. فکر می‌کنم هیچ‌وقت وقتش نرسد که از زبان‌بستگی دربیایم. من همیشه چیزی به جز حرفی که می‌خواستم به آدم‌ها گفتم. حتی در صادقانه‌ترین لحظه‌هایم. گفتم 《باشه》 ولی باید می‌گفتم 《نه. من هنوز قانع نشدم》. گفتم 《شب بخیر》 ولی باید می گفتم 《حالا می‌شه صبح هم خوابید》. گفتم 《نه این رنگش قشنگ نیست》 ولی باید می‌گفتم 《خرج‌های مهم‌تر از اینا داریم. این خرج الان وقتش نیست》. گفتم 《مامان دستت درد نکنه برای ناهار》 ولی باید می‌گفتم 《ای قربون دستپختت برم مامان هاجرِ خودم. دستات بخوره به درختای بهشتی》. گفتم 《سلام. خدا قوت》 ولی باید می گفتم 《الهی من بمیرم خستگیتو نبینم بابا. می‌دونی چقدر دوستت دارم؟ نمی‌دونی چون نگفتم. نمی‌دونم چقدر دوستم داری چون نگفتی.》

من از 《منم همینطور‌》ها، بدم می‌آید.

من از 《تو هم همینطور》ها، بدم می‌آید.

من از لال شدن و زبان بسته ماندن بدم می‌آید. زبان‌بسته‌ی نادانی شده‌ام که فکر می‌کنم می‌توانم تا کشف همه‌ی سیاره‌ها و ستاره‌های کهکشان روی زمین زندگی کنم. زبان‌بسته‌ی طفلیِ از همه‌جا بی‌خبر.

نمی‌دانم خداوند چطور آدمیزاد را آفریده، فقط می‌دانم کلیدی باید در جایی از این زمین پنهان شده باشد. کجاست؟ در کدام سنگ؟ کدام خاک؟ کدام کوه و دشت؟ شاید هم در کدام چشم!

376 + 927

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

همیشه فکر می‌کردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، می‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر می‌کنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.

376 + 920

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من امروز هیچ کاری نکردم. دو خط تمرین ترجمه انجام دادم. و یک فیلم دیدم. فکر می‌کنم امشب باید جبران کنم. درغیر اینصورت دوباره با خودم بحثم می‌شود. 

376 + 919

  • ف .ن
  • جمعه ۱۱ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

خواهرم خطاب به من: 《از ۲۴ ساعت، ۲۵ ساعتشو حوصله نداری!》

376 + 912

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دوست دارم فیلم ایرانی ببینم. آنقدر فیلم غیرایرانی دیدم که یادم رفته چطور باید به چشم‌هایت خیره شوم. این خارجی‌های دو دقیقه‌ای که نمی‌فهمند دو ساعت و نیم دست دست کردن برای یک چشم در چشم شدنِ طولانی، چه زحمتی دارد. راستش را بخواهید این را حتی فیلم‌های ایرانی هم نمی‌دانند. آنقدر از بدجنسی‌ها و خیانت‌ها و طلاق‌ها و بدبختی‌ها فیلم ساخته‌اند که یادشان رفته هنوز هم می‌شود دل بست و بازش نکرد. دوست دارم فیلم خودم را بسازم. فیلم اضطراب‌هایی که برای دیدنت داشتم. فیلم وقت‌هایی که ساعت‌ها چشم می‌چرخاندم و نبودی که ببینمت. فیلم ساعت فلان همدیگر را دیدن و سرم را پایین بیندازم و سلام بگویم. فیلم اجبارهایت برای غذا خوردن. فیلم نگاه کردن‌های یواشکی‌ام. این‌ فیلم را باید بسازم و خودم هم بازیگرش شوم. و تو بیایی سرِ صحنه‌ی فیلمبرداری و نگاهم کنی و بخندی. می‌دانید، بعضی آدم‌ها فقط باید بخندند.

376 + 911

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب به سرم زد تا به بلاگ اسکای سری بزنم. فضایش شبیه بلاگفاست و خب من هنوز، صادقانه، دلتنگِ بلاگفا هستم. همین الان با یادآوریِ نوشتن‌های دیوانه‌وار در بلاگفا، نفس عمیقی کشیدم. سایت بلاگ اسکای را که باز کردم با نام کاربری و کلمه عبوری مواجه شدم که برای من بود. انگار قبلا وبلاگی ساخته بودم. هنوز یادش بود. حفظِ حفظ. وارد شدم. بله! وبلاگِ من بود. ولی من هیچ تصویری برای به یادآوردنِ زمان و حال و احوالِ موقع ساخت این وبلاگ در سرم نداشتم. فقط یک پست داشت.

با اجازه ی خدا

میخواهم ببینم در اینجا چه حالی دارم. میتوانم باز هم مهار نشدنی باشم؟

یعنی وقتِ ساخت این وبلاگ چه حالی داشتم؟! یعنی 23:50 چهار خرداد 1394 چه حسی داشتم؟! خدایِ من. چقدر ما عجیبیم. چقدر ما آدم‌ها عجیبیم. خدایِ من...

376 + 907

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

قدرت و سرعتِ لرزه‌نگاریِ من بیشتر از همه‌ی دستگاه‌های فوقِ پیشرفته‌ی دنیاست. فهمیدم. لرزیدم. بلند شدم. گفتم زلزله بود. گفتند نه. بعد از پانزده دقیقه سایت لرزه‌نگاری را چک کردم. زلزله بود. :)) خودم را دوست دارم.

376 + 906

  • ف .ن
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
  • ۱۷:۲۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می‌شود که یادداشتی ننوشته‌ام. یک مشکل جسمی و بعدشم سفر ییلاقی به خانه‌ی دخترخاله، من را از لپ‌تاپ و اینترنت دور کرد. من را از به خودم پرداختن هم. حتی من را از فکر کردن. حالا اوضاع دوباره نرمال شده است. دردی ندارم. دوباره زبان می‌خوانم. دوباره کتاب. دوباره فیلم می‌بینم و دوباره ورزش می‌کنم و دوباره به خودم سری می‌زنم. چند روزی بود که خودم را در اتاقم جا گذاشته بودم.

376 + 902

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
  • ۲۲:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله



The Truman show
1998

من صحنه‌ای از یک فیلم کمدی با بازیِ جیم کری در ذهنم بود و فکر می‌کردم این فیلم، همان فیلم است. شروع شد. می‌گفتم احتمالا اتفاق ویژه‌ای می‌افتد و او واردِ ماجرایی طنزآمیز می‌شود. دقایق می‌گذشتند. و من با حالت پوکرفیس به دیدنِ فیلم ادامه دادم چون هر چه منتظر بودم فیلم کمدی شود و همان سکانس‌هایی را که قبلا دیدم، ببینم بی‌فایده بود. فیلم به یک سومِ پایانیِ خودش رسید. فهمیدم. بالاخره فهمیدم که من هم مثل ترومن در اشتباه بزرگی بودم. اما در حقیقت، او اشتباهی نکرده بود. فقط نمی‌دانست. اگر از آن درِ خروجی عبور نمی‌کرد، اشتباه بود.
شاید برای منی که از اولِ فیلم منتظر دیدن یک ژانر دیگری بودم، این فیلم کمی کِش دار بود. فاقدِ سرعتِ کافی برای ارائه‌ی داستانِ اصلی. اما ماجرا همینجاست. اینکه این فیلم روایتِ زندگیِ روزمره بود نه یک برهه‌ی حساسِ هیجان‌انگیز. اگر دوربینی زندگی تک تکِ ما را نشان دهد، بی‌شک همینقدر کِش دار و حوصله‌سربر می‌شود.
از درِ خروجیِ حساسی که بالاخره سروکله‌اش در زندگی‌مان پیدا می‌شود، باید عبور کرد. عبور، از این معبرِ هیجان‌انگیز. لب‌خند.

376 + 901

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
  • ۰۲:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروزم، یعنی از بیداریِ دیشب تا بیداریِ امشب، به دیدن سه فیلم گذشت. هر کدام به نوبه‌ی خودشان عجیب بودند. فراز و فرود. فراز و فرود. فراز و فرود. بله. شاخصه‌ی اصلیِ هر سه همین بود. امروزم، پر از فراز و فرود بود.