376 + 961

  • ف .ن
  • جمعه ۳ آبان ۹۸
  • ۱۷:۰۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب که با زهرا رفتم انقلاب، باران بارید. شُر شُر. دو تا دفترچه سبز و نارنجی برای خودم خریدم. دفترچه‌ها را دوست دارم. همه‌جا با تو می‌آیند. دلشان برای هر حرف تو باز است. از آن‌‌هایی نیستند که فقط باید خوشگل و شیک و بدون خط‌ خوردگی حرف‌هایت را بنویسی. دوست هستند. رفیق هستند. برای هر حرفی، از چرت و پرت‌ترین تا درس‌طور‌ترین کلمه‌ها پایه‌ی دوستی هستند. دفترچه‌ها را دوست دارم. دیشب به بچه‌ها می‌گفتم دلم می‌خواهد در اتاق کارم یک طبقه‌ فقط دفترچه‌ داشته باشم. ریز و درشت. رنگ به رنگ. دیشب که با زهرا بارانِ شُرشُرِ انقلاب و ولیعصر را تجربه کردم فهمیدم، حالم خوب است. خوشحالم و امید جایش خیلی خیلی امن است. دوست خودم شده‌ام. دفترچه‌ای فیروزه‌ای رنگ. لب‌خند.

376 + 960

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ آبان ۹۸
  • ۲۰:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقت‌هایی که نگاهم می‌کند، نگاهم می‌کند، هی نگاهم می‌کند، فکر می‌کنم بیشتر دوستش دارم.

|به وقتِ خیابانِ ولیعصر

|لب‌خند

376 + 959

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

استاد مختاریان گفت تیترت را بخوان. وسطِ شلوغی کلاس به خودم اشاره کردم گفتم من؟ گفت آره! خواندم. پنج تیتر برای اربعین باید می‌نوشتیم. آخرین تیتر را که خواندم گفت 《متفاوت بود. متفاوت بود دوست داشتم.》 لب‌خند زدم. کمی هم می‌لرزیدم البته. گاهی وقت‌ها در برابر آدم‌هایی که خیلی بیشتر از من می‌دانند، دست و دلم می‌لرزد. از ترس، از شوق حتی. شوقِ شاگردشان بودن!

زمانِ کلاس به تهِ استکانش رسید. شبیه وقتی که تفاله‌های چای در کفِ خالی از آبِ لیوان می‌چسبد. چسبیده بودیم به صندلی‌هایمان. خسته و خواب‌آلود. استاد حرف زده بود حرف زده بود حرف زده بود و ما علاوه بر اینکه گوش می‌دادیم و پُر می‌شدیم اما از سکوتِ کلاس، خوابمان هم برده بود. زمانِ کلاس که به پایان رسید استاد با حضور و غیاب کردن، تفاله‌هایِ قرن بیست و یکِ چسبیده به صندلی‌‌های چوبیِ دانشگاه را به تکاپو انداخت. داشتم زیپ کیفم را می‌بستم که دوباره نگاهِ استاد را به سمت خودم دیدم. گفتم من استاد؟ گفت 《آره! هفته‌ی بعد که تیتر درباره‌ی حمله ترکیه به کردهای سوریه میارید انتظار دارم بازم متفاوت بنویسی.》 لب‌خند زدم. محکم.

 

376 + 958

  • ف .ن
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۸
  • ۰۷:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ساعت هفت و نه دقیقه بود. چادرم را روی دستم گذاشتم و کوچه‌ی شیب‌دارِ خوابگاه را بالا آمدم. نزدیک به حرکتِ سرویس دانشگاه بود. همان ماشین سبز و سفیدی بود که زیاد دلِ خوشی به آن نداشتم ولی خب، کمی که داشتم! قدم‌هایم باید تند می‌شد تا به اتوبوس برسم ولی کندتر می‌شدند. چرا؟ پنجره! یک پنجره‌ی گردِ متروکه! یک گردیِ خاکی! یک پنجره‌یِ گردِ خاک‌آلودِ شکسته. تاب خوردم. یک قدم به سمت اتوبوس، یک قدم به سمت پنجره. کوچه را که پیچیدم تا سوار اتوبوس شوم پنجره ناپدید شد. برگشتم. یک قدم فقط، تا دوباره ببینمش. نبود‌. تنها پنجره‌ی گردِ گَردوِغبار گرفته‌ی  آن خانه‌ی متروکِ سرِ کوچه، سرجایش نبود. ساعت را نگاه کردم. هفت و نه دقیقه بود.

376 + 957

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۸
  • ۱۵:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از اژدها بودن فقط آتش در دهان، به من رسید. بال؟ خیر. اگر بال داشتم خودم را می‌رساندم به شهرهای شمالی کانادا تا بتوانم شفق قطبی را ببینم. آسمان! آسمان! آسمان! می‌دانم من در حسرتِ آسمان، بیشتر در زمین فرو می‌روم.

376 + 956

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ مهر ۹۸
  • ۱۴:۵۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از دو هفته‌ی پیش ورزش منظمم را شروع کرده‌ام. سه روز در هفته. روزهای فرد. بارها با بچه‌های اتاق حرفِ این شد که اولویت‌ها اشتیاق‌ها را می‌سازند. اگر اولویتت ورزش باشد برای آن مشتاق‌تری تا تفریح بیرون یا هر کار دیگری. اولویتم این روزها شده ورزش، باشگاه، باشگاه، ورزش. البته این نباید اولویتِ اول من باشد چون کاری مهم‌تر از این در سرم وول می‌خورد ولی فعلا همین عامل متحرکِ جدیدِ سالِ 1398 من، در صدر فهرستِ کارهایم جا خوش کرده است. این روزهای تحصیلیِ سال نود و هشت، شنبه تا چهارشنبه به دانشگاه می‌روم به جز دوشنبه‌ها که خالی از درس ماند. با درس‌هایی مثل اصول روابط و سازمان‌های بین الملل، مصاحبه، زبان تخصصی، ارتباطات سیاسی، روش تحقیق، نظریه‌های ارتباطات جمعی، گرافیک و صفحه‌آرایی در مطبوعات، اقتصاد ایران که دو ترم قبل برایش حرکتی زدیم و برگه‌ی سفید تحویل دادم و 4 ناقابلی در کارنامه‌ام آمد، و درسی که سرِ بزنگاه برداشتم و حالا پشیمانم! تاریخ تحلیلی صدرِ اسلام. این درس حسابی حالم را بد می‌کند. برایش باید 6 صبح شنبه بیدار شوم! 6 صبح شنبه! مای گاد. و دیگر هیچ.

از دو هفته‌ی پیش که ورزش منظمم را شروع کردم، حالم که ناخوب می‌شود و دلم خالی شدن می‌خواهد پناه می‌برم به باشگاهِ خوابگاه. پناه بردنی زیبا. این روزها فهرستِ کارهایی که باید تجربه‌شان کنم زیاد و زیادتر می‌شود. پربارتر. و من خوشحال‌تر می‌شوم. خدایِ جان را شکر.

 

|لب‌خند

376 + 955

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. می‌خندم. می‌خندم. می‌خندم. کنارِ او می‌خندم. کنارِ آدم‌ها باید بتوانی اشک هم بریزی. نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. چشم‌هایم خیس می‌شود. کنارِ آدم‌ها، نه. کنارِ او، خوشحالم. که اندوهم نیز خودش را قایم نمی‌کند.

376 + 954

  • ف .ن
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸
  • ۱۸:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

لحظه‌هایی مرموز، بهت هجوم می‌آورند. در تقلا برای غلبه بر آن‌ها هستی. شکست می‌خوری. ولی خوشحالی که شکست می‌خوری. اگر برنده می‌شدی تهش حالت گرفته می‌شد.

376 + 953

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از وقتی به تهران آمدم دوباره ف‌.ن یک گوشه‌ی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمی‌شوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابه‌لایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را می‌کند. فکر می‌کند. راه می‌رود. حرف می‌زند. نظر می‌دهد. می‌نویسد و لب‌خند می‌زند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، زود می‌خوابد و زود بیدار می‌شود. گمان می‌کنم همه‌مان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحت‌تر و فعال‌تر می‌شود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقه‌ی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.

 

|لب‌خند

376 + 952

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸
  • ۲۳:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

توجه کرده‌اید ما فقط یک حرفیم در این جهانِ پرحرف؟ در مطلب قبلی گفتم که آدمیزاد زبان‌بسته است اما منکرِ این نشدم که جهانِ انسانی، خیلی پرحرف و ورّاج است. چشمی بچرخانیم گردِ گردی‌اش، می‌بینیم این حجم از حروفِ گاهی منظم و گاهی شلخته‌اش را. در این یادداشت کاری به نظم و قاعده و فرمِ این الفبایِ زمینی ندارم. فقط آمدم بگویم من یک حرفم. بله فقط یک حرف، لابه‌لایِ الفبایِ زمین. این را کِی متوجه شدم؟! وقتی که می‌خواستم برای توییترم که تازه پا به دنیایش گذاشتم اسمی بنویسم. (تجربه کردنِ چیزهایی که از پایه غلط نیستند، مثل نفس کشیدن واجب است). گفتم چه بنویسم؟ اسمم؟ رسمم؟ آیا واقعا اسم و رسم معرفِ وجود من هستند؟ واقعا می‌توانند منِ آدمیزادِ عجیب را معرفی کنند؟ آیا جامع و کافی است؟ آیا من واقعا فاطمه نعمتی هستم و فاطمه نعمتی می‌تواند روزی که از او درخواست کردند خودش را به همگان نشان دهد، انگشت به سوی من بچرخاند؟ نُچی گفتم. نوشتم فِ. بله. فقط فِ. من یک حرف هستم، لابه‌لایِ الفبایِ زمین. بدون ریخت و پاشِ اضافی.