۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک دست لباسِ محکم» ثبت شده است

376 + 650

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

زندگی ام باید موضوعی داشته باشد. شخصیت من با موضوعات تعریف می شوند. خواب هایم موضوعی دارند، فکرهایم، داستان هایم، کارهایم، آرزوهای برنامه ریزی شده ام، مشکلاتم، دردهایم، خاطره هایم، موسیقی ای که دلم می خواهد پیگیرش باشم، فیلم هایی که می خواهم ببینم، کتاب هایی که می خوانم، روزی که می خواهم شروع کنم و شبی که می خواهم تمام شود. زندگی ام باید موضوعی داشته باشد و از کارهایی که قرار است بدون موضوع انجام دهم دوری می کنم. مثل داستان نویسی با موضوع آزاد، فیلم های سرگرم کننده ی سطح پایین، آهنگ های شادِ تحرک آور و وقت های بی هدف غلت زدن قبل خوابیدنم. در شخصیتم این ویژگی نهادینه شده که باید قبل خواب فکر کنم. به موضوعی خاص. می تواند واقعی باشد و نباشد. اگر نباشد، پس حتما یک طرح کلی داستانی ست که قرار است من از اول با یک اتفاق شروعش کنم و با یک اتفاق به پایان برسانمش. با یک اتفاق خوب به پایان برسانمش. در یک سال، شاید من سیصد داستان می نویسم قبل خواب در سرم. من پرکارترین نویسنده یِ شبانه ی جهانم. اما حالا با این توصیف ها، می شود بدون فکر کردن به یک شخص محکم، فکرهای عاشقانه ام را هدر بدهم؟ می شود و اگر بشود به نظرتان عذاب نمی بینم؟ می بینم. با هر آهنگ عاشقانه ای که دوستش داشتم، عذاب می بینم که فکرهای بعدش، موضوعی ندارد. موضوعی از جنس یک آدم. و حیف که با داستان های ذهنی ام این لحظات طی می شوند و من هنوز افسوس می خورم. الهی! عشق. الهی! عشق.

376 + 556

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چه کسی گفته که نباید از رویاها حرف زد؟ رویا می تواند آنقدر بزرگ باشد که در ذهن هیچ جستجوگری نگنجد و یا آنقدر کوچک که کودکی به آن بخندد. رویا را نباید در لا به لایِ نرمیِ پتو خفه کرد. رویا را نباید پشت دندان های چفت شده گذاشت و نباید حواس قلب را برای لمسش، پرت کرد. رویا اینجاست. پیشِ من، درون دست هایم، روی بندِ اول انگشت بزرگه ام نشسته و دارد قِل می خورد تا کفِ دستم جا خوش کند. رویا اینجاست. پیشِ من، به تار به تار موهایم نگاه می کند و می گوید نباید برای هیچ سپید شوند. رویا اینجاست. پیشِ من، پایین پیراهنم را گرفته و مثل کودکِ بازیگوشی می کشد و می خواهد به دنبالش بروم. رویا اینجاست، در سرم، چشمم، گوشم، دهانم، قلبم، نفسم، پاهایم، دست هایم. رویا اینجاست، زیر پوستم دارد تکثیر می شود، تا رنگ عوض کند. تا رنگِ جهانم را عوض کند. تا من بشوم سپیدبختِ سپیدپوشِ یک مزرعه یِ فیروزه ای. چه کسی گفته که باید رویاها را جار زد؟ رویا، عاشق است. و من معشوقش. من هم عاشقم، و اویِ درونِ رویایم، معشوق. پس باید رویا جدی و صبور و محکم، همیشه، زمزمه کند گام برداشتن را. رویا زمزمه می کند; گام بردار.


نوشته شده در  سه شنبه دوم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:16  توسط ف.ن 

376 + 555

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من دختر سرزمین پر از درختم. حیاط خانه مان تا جایی که حافظه ام کش می آید پر از درخت بوده. بچگی هایم احساس دوستی چندانی با آن ها نداشته ام. می ترساندنم. جرئت شب تنها حتی روی سکوی خانه هم رفتن، نداشته ام. تکان خوردنشان، صحبت کردنشان، سکوتشان، رقص و پایکوبی شان، عزایشان، همه برایم ترسناک بود. حالا چیزهایی تغییر کرده. می گویند نزدیک است ظرف بیست و یک سالگی ام پر شود. می گویند قدت از پدر و مادرت هم بلندتر شده. می گویند حرف به کرسی نشاندن هایت هم دارد عالم گیر می شود. می گویند وقت تصمیم گیری ست. تصمیم گرفته ام. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد زنده شوم. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد شکوفه بدهم. صورتی؟ صورتی. روی پیراهنم؟ روی پیراهنم. مثلا درخت شوم. آری خودِ درخت شوم. ریشه ام را در خاک محکم کنم. قد راست کنم. بلند شوم. سایه باشم. تنه باشم. برگ بدهم. نفس بدهم. با صبوری بازی پر سروصدای بچه ها را روی شانه هایم تماشا کنم. خودم را برای قرار عاشقانه ی پسر مو سیاهِ شهر با دخترِ پیراهن سبز مخملی همان خانه ی تهِ کوچه یِ نرگس ها، آماده کنم و برگ هایم را فرش دلدادگی شان کنم و در انتخاب تاریخ عقدشان مشارکت کنم. مثلا درخت شوم. همان درخت قصه گویِ مشهور شهر که از سراسر زمین برای دیدنش می آیند و او فقط، او فقط وقتی قصه می گوید که سربازِ پوتین به پایِ نگهبانِ شهر درخواست می کند. این را همه فهمیده اند. می شنوم که در شهر صدا به صدا می گوید خانه ی سرباز پوتین به پایِ نگهبان شهر کجاست؟


نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 16:50  توسط ف.ن