۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوندِ جان به خاطر عشق ازت متشکرم» ثبت شده است

376 + 656

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب ترین اتفاق جهان،
سلام خداوند به تو.

امروز که برنامه ی دهه ی سوم زندگی ام روی زمین را، در دفترچه ی نارنجی ام نوشتم، به یاد تو افتادم. به یادت افتادم چون یکی از کارها، تو بودی. نه، حالا که بهتر فکر می کنم می بینم باز هم در کارهایم نشانی از تو بود. مثل به دنیا آوردنت. مثل تربیت و ساماندهیِ رشد و پرورشی که خداوند انجام می دهد و آموزش را به من می سپارد. مثل اشک شوق ریختن برای اولین باری که روی پاهایت راه می روی. مثل لب خندی که برای برق نگاهت می زنم.  مثل محکم در آغوش گرفتنت تا به یادت بیاورم که سخت کوهی می شوم جابه جا نشدنی. مثل خیلی لحظه های ریز و درشتِ زندگی ات، که من باید برای آن ها و در آن ها، کارهای مهمی انجام دهم. کارهای ساده ی مهم. و این زندگی، این زندگیِ روی زمین، این مأموریتِ مهم، هر لحظه اش مهم است و اما، ساده می توان گرفتش. یک سادگیِ فیروزه ای. داشتم می گفتم برایت، برای تو که ریشه ای. ریشه جانم، در لیست برنامه ام، تو بودی و یک کار قشنگ دیگر برای تو. برای زمانی که بزرگ شوی و بخوانی. و بخوان. بخوان به نام پروردگارت. برای پروردگارت. من برای تو می نویسم. گاه دلی و نرم و گاه تذکر و محکم، اما همه اش برای توست. نرمش را خوب به خاطر بسپار و محکمش را هم در قلبت جای بده و چون سخت بود، محکم بود، تند بود، خوشت نیامد، بیرونش نریز. پرتش نکن به گوشه ای. ریشه جان، گاهی، گوشه ای ها، بیشتر به کارت می آیند. به خاطر بسپار و بدان که من هم همراه نرم و سخت گفته هایم برای تو، یاد می گیرم و بزرگ می شوم. عجیب ترین اتفاق جهان، روزی این نوشته ها، کتاب می شوند، به دست تو می رسند و آن را باز می کنی و می خوانی و در آن عمیق می شوی. و من منتظر همان لحظه ام. که تو، عمیق شوی. در همه چیز جهان. یک عمیق شدنِ محکمِ ساده. این سه اصل را فراموش نکن. این سه اصل را فراموش نمی کنم. زندگی ات باید این سه اصل را داشته باشد. زندگی مان بدون این سه اصل، همان دانش آموزِ کم کارِ بازیگوشی می شود که یک لنگه پا گوشه ی کلاس ایستاده و در بی تعادلی اش، نه درس را خوب می فهمد، نه می تواند خوب بازیگوشی کند و نه غروری برایش می ماند. این نشو. این نمی شوم. من و تو، از یادمان نمی رود که عمیق باشیم در جای جایِ جهان، نکته نکته یِ زندگی، و محکم قدم برداریم و ساده یک به یکِ مسائل پیش رویِ مأموریتمان را حل کنیم. میوه یِ خوش بویِ دلم، روزی که کتاب یادداشت هایم را در دستت گذاشتم، به من لب خند بزن. من برای دیدن لب خندِ محکمِ تو، رویاها ساخته ام و حظ ها بُرده ام.


376 + 558

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

پشت میز که می نشینم و مقابل کامپیوتر، احساس می کنم دیگر نمی توانم فیلسوف شوم. اما دقیقه ای قبلش، درست زیر آسمان، وقتی که داشتم به ماه نگاه می کردم، ستارگان پیدایِ بالای سرم را با حجم سیاهی آسمانِ شب در نمایشگر چشمهایم جای می دادم، درست همان موقع، می توانستم فریاد بزنم و بگویم من یک فیلسوفم. من یک دانشمندم. من یک کهکشان شناسم. من یک انسانم که بالاخره پی برده ام چقدر جهان عظیم است و چقدر خداوند ناشناخته. درست همان موقع، داشتم فکر می کردم آیا ماه می داند کسی روی زمین، دارد با عشق نگاهش می کند؟ یا آن ابر کمرنگِ پراکنده، آینه ای داشت تا خودش را در آن ببیند و متوجه شود که چه شکلی شده است؟ حتی ستارگان! ستارگان؟ آه، درباره ی آن ها اصلا نمی توانم فکر کنم. عجیبند. عجیبند. خیلی عجیب. راستش را بخواهید زده است به سرم. اما خوب است که زده است به سرم. اصلا دلم می خواهد همیشه یِ خدا، سرم حالی به حالی باشد و نباشم یک انسانِ معمولیِ متمدن. می دانید، خیلی دلم می خواهد یک کهکشان شناسِ خل و چل بشوم. از آن ها که در عین دیوانگی، کارشان را خوب بلدند. اما از طرفی هم دلم می خواهد کهکشان شناسی بشوم که عینکش را روی چشم هایش با جدیت مرتب می کند و زیرِ آسمانِ شب، به ماه نگاه می کند و با تحکم می گوید; الان وقت دلبری کردن نیست، دارم چاله چوله هایت را بررسی می کنم. و ثانیه ای بعد شانه هایش بیفتد و با درماندگی بگوید; من را کُشتی. چرا اینقدر دوست داشتنی هستی؟ بعد یادش بیاید که این ماه، ماهِ خداوند است و جیغ بزند و بگوید; جانانِ من، روزی میرسد که من تو را بشناسم؟

آه، می فهمم که اصلا پشت این میز و مقابلِ این کامیپوتر، اصلا فیلسوف نشدم. اصلا کهکشان شناس نشدم. خودم حالیم شده است که شده ام یک عشقِ کهکشانِ زِپِرتی. وای خداوندِ جان، من اگر کوچک و بزرگِ آفریده هایت را نفهمم و نبینم، وقتی زمین را ترک کنم و بیایم به دنیایِ بعدِ آسمان، گله ها دارم که بگویم برایت. بله، گله ها دارم. نق می زنم. غُر می زنم. بنده یِ نق نقویِ کهکشان شناسی که نشده، دوست داری؟

راستی، من می دانم که بعدِ آسمان، دنیایِ دیگری ست. دوست دارم ببینمش. کی درهای آسمان را باز می کنی؟ فقط من هنوز سفینه ای ندارم.


نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 22:31  توسط ف.ن 

376 + 557

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۴۷
  • ۰ نظر
بسم الله

چقدر خوب است که ساختار این جهان اینقدر پیچیده و بهم پیوسته است. پیچیدگی اش را دوست دارم. من ندانم که روی تصمیم کسی آن سویِ خاک اثر گذاشته ام را دوست دارم. تو ندانی روی انگیزه یِ منِ فرسنگ ها دور از تو اثر گذاشته ای را دوست دارم. اصلا انگار شیفته ی این ارتباط پیچیده ی زمین شده ام. زمین و زمان. این نفهمیدن هایِ مثبت. حتی این نفهمیدن های منفی. این لحظه لحظه روح داشتن زندگی. این روحِ ثانیه ی بیست و دوم و دقیقه ی چهل و هشتم و ساعتِ چهار عصرِ یک روز زمستانیِ نوشته یِ یک مرد جوان که می آید درونت. می نشیند روی قلبت و با یک فشار همانند دستگاه شوک، ضربانِ کند شده ی انگیزه و تلاشت را محکم و قدرتمند می کند. این ندانسته اثر را دوست دارم. این من به تو وصل باشم و تو به او و او به یکی دیگر و تشکیل حلقه جان دارِ زمین را دوست دارم. چقدر خوب است که ساختار این جهان دست خداوند است، این بزرگترین ناشناخته ی جهان. حالا می فهمم مزه ی دوست داشتنی این پیوستگی و ارتباطِ عجیب انسان ها و موجودات و ریز ذرات هم، از کجاست؟

تو،

خالقِ آنی.


نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۵ساعت 17:8  توسط ف.ن 

376 + 556

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چه کسی گفته که نباید از رویاها حرف زد؟ رویا می تواند آنقدر بزرگ باشد که در ذهن هیچ جستجوگری نگنجد و یا آنقدر کوچک که کودکی به آن بخندد. رویا را نباید در لا به لایِ نرمیِ پتو خفه کرد. رویا را نباید پشت دندان های چفت شده گذاشت و نباید حواس قلب را برای لمسش، پرت کرد. رویا اینجاست. پیشِ من، درون دست هایم، روی بندِ اول انگشت بزرگه ام نشسته و دارد قِل می خورد تا کفِ دستم جا خوش کند. رویا اینجاست. پیشِ من، به تار به تار موهایم نگاه می کند و می گوید نباید برای هیچ سپید شوند. رویا اینجاست. پیشِ من، پایین پیراهنم را گرفته و مثل کودکِ بازیگوشی می کشد و می خواهد به دنبالش بروم. رویا اینجاست، در سرم، چشمم، گوشم، دهانم، قلبم، نفسم، پاهایم، دست هایم. رویا اینجاست، زیر پوستم دارد تکثیر می شود، تا رنگ عوض کند. تا رنگِ جهانم را عوض کند. تا من بشوم سپیدبختِ سپیدپوشِ یک مزرعه یِ فیروزه ای. چه کسی گفته که باید رویاها را جار زد؟ رویا، عاشق است. و من معشوقش. من هم عاشقم، و اویِ درونِ رویایم، معشوق. پس باید رویا جدی و صبور و محکم، همیشه، زمزمه کند گام برداشتن را. رویا زمزمه می کند; گام بردار.


نوشته شده در  سه شنبه دوم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:16  توسط ف.ن 

376 + 555

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶
  • ۱۹:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من دختر سرزمین پر از درختم. حیاط خانه مان تا جایی که حافظه ام کش می آید پر از درخت بوده. بچگی هایم احساس دوستی چندانی با آن ها نداشته ام. می ترساندنم. جرئت شب تنها حتی روی سکوی خانه هم رفتن، نداشته ام. تکان خوردنشان، صحبت کردنشان، سکوتشان، رقص و پایکوبی شان، عزایشان، همه برایم ترسناک بود. حالا چیزهایی تغییر کرده. می گویند نزدیک است ظرف بیست و یک سالگی ام پر شود. می گویند قدت از پدر و مادرت هم بلندتر شده. می گویند حرف به کرسی نشاندن هایت هم دارد عالم گیر می شود. می گویند وقت تصمیم گیری ست. تصمیم گرفته ام. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد زنده شوم. مثلا شبیه درخت ها بهار که شد شکوفه بدهم. صورتی؟ صورتی. روی پیراهنم؟ روی پیراهنم. مثلا درخت شوم. آری خودِ درخت شوم. ریشه ام را در خاک محکم کنم. قد راست کنم. بلند شوم. سایه باشم. تنه باشم. برگ بدهم. نفس بدهم. با صبوری بازی پر سروصدای بچه ها را روی شانه هایم تماشا کنم. خودم را برای قرار عاشقانه ی پسر مو سیاهِ شهر با دخترِ پیراهن سبز مخملی همان خانه ی تهِ کوچه یِ نرگس ها، آماده کنم و برگ هایم را فرش دلدادگی شان کنم و در انتخاب تاریخ عقدشان مشارکت کنم. مثلا درخت شوم. همان درخت قصه گویِ مشهور شهر که از سراسر زمین برای دیدنش می آیند و او فقط، او فقط وقتی قصه می گوید که سربازِ پوتین به پایِ نگهبانِ شهر درخواست می کند. این را همه فهمیده اند. می شنوم که در شهر صدا به صدا می گوید خانه ی سرباز پوتین به پایِ نگهبان شهر کجاست؟


نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 16:50  توسط ف.ن