۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه‌ی پدری» ثبت شده است

376 + 984

  • ف .ن
  • شنبه ۲۳ آذر ۹۸
  • ۲۳:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دارم سعی می‌کنم کارهای آخر ترمی را کم‌تر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم می‌آیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی نا‌آرام است ولی هم‌چنان امید جایش امن است.

376 + 949

  • ف .ن
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
  • ۱۸:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

گرمای ناشناخته‌ای در بدنم احساس می‌کنم. صدای جیغ «نمیـــــــــــــام، نمیـــــــــــام» فاطمه سادات هم در خانه پیچیده. صدای گردِ طبل هم به گوشم می‌رسد. وقتی روی سکوی خانه رفتم تا این صدا را ثبت و ضبط کنم برای روزهای مبادا، نمی‌دانستم عجب گوش‌های بدردنخوری دارم. فایل را که پخش کردم صدای متراکمِ گنجشک‌ها می‌آمد. صدای بازیگوشیِ سگ‌ها. صدای فریاد یکی از همسایه‌ها که کسی را صدا می‌زد. اینجا، در این فضایِ طبیعی که خانه‌ها با هم ده‌ها متر فاصله دارند، باید دهانت را اندازه‌ی یک بچه فیل باز کنی و جیغ جیغ کنی. البته من بچه فیل از نزدیک دیدم. ولی جیغ جیغ کردنش را نه! حالا شما فکر کنید که او جیغ جیغ می‌کند. صدای نسیم هم در فایل صوتی‌ام ثبت شد. در حال گذر بود از حیاط خانه‌ی ما به کوچه‌ی 21 ولی نمی‌دانست پچ پچش را کسی پنهانی ضبط خواهد کرد. پشتِ سرِ مرغ‌های حیاط غر می‌زد. او هم دیده که سهم گربه‌ها را می‌خورند. گرمای ناشناخته‌ی بدنم کمتر می‌شود. صدای جیغ فاطمه سادات هم قطع شد. چون رفت. صدای گردِ طبل هنوز می‌آید. از پنجره‌ی اتاق، از لابه‌لایِ سوراخ‌های توریِ پنجره، از کنارِ پرده‌ی کرم‌رنگ. از کنارِ گوشم. به درونِ قلبم. یک توپ طلایی می‌شود. آرام می‌گیرم.

376 + 948

  • ف .ن
  • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸
  • ۱۷:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

صدای طبل می‌آید. به طرز اسرارآمیزی این صدا، من را از دنیای مادی جدا می‌کند.

376 + 947

  • ف .ن
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸
  • ۱۹:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیشب بابا فرم گذرنامه‌اش را جلویم گذاشت و گفت برایم پر کن. نگاهی به فرم قبلی‌اش انداختم. خطِ خودم بود. چند سال قبل هم من اسم و رسم بابا را در فرم نوشته بودم. شماره‌ی برادرم عوض شده بود. حتی آرزوهایش. شغل شوهرخواهرم هم. مامان هاجر دردِ پایش بیشتر شده بود. بابا چهره‌اش مثل آن‌وقت سرخ و سفید نبود. وزنش بیشتر شده بود، موهایش سفیدتر. من دیگر به طور دائم در این خانه زندگی نمی‌کردم. فهمیده بودم رنگ چشم بابا میشی نیست و به اشتباه همه جا این گزینه را علامت می‌زدیم. همه‌مان فرق کرده بودیم. پستی‌ها و بلندی‌های زیادی تجربه کردیم و تاب آوردیم. تاب آوردیم تا دوباره برای بابا فرم گذرنامه پر کنیم که برای اربعین کربلا باشد. تا مامان هاجر دوباره با شوق چادر سر کند و برود فاطمیه‌ی شهر برای آشپزی و کمک و خدمت. تا پیراهن‌ سیاه بابا را اتو بزنیم و راهی‌اش کنیم برای سیاه‌پوش بودن در حسینیه. چایِ روضه دست مهمان‌های حضرتِ حسین علیه السلام بدهد و اندکی نلرزد از فراز و نشیب روزگار. تقلایی در زمین آغاز شده. این را حتی در برگ‌های درختان هم می‌بینم. در آبیِ آسمان. در نوع آواز گنجشک‌ها.

السلام علیک ای منبعِ امید برای تاب آوردن

376 + 945

  • ف .ن
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

اول بچه‌گربه‌ها ول کنِ درِ توریِ ورودی خانه نبودند حالا بزرگترهایشان بست می‌نشینند و بلند نمی‌شوند. می‌خواهم بیشتر از آن‌ها برایتان بگویم. این‌ها خیلی طفلی هستند. وقتی بعدِ هزار بوق بوق کردن از آن‌ها و هزار و چهارصد بوق بوق کردنِ متقابل از ما، بالاخره در باز می‌شود و کسی برایشان غذا می‌برد، جستی می‌زنند و می‌پرند روی غذا، اما ای دل غافل. دشمنِ غذایشان از راه می‌رسد. نه یک گربه‌ی هیکلی است و نه یک حیوان قلدرِ دیگری. او یک مرغ است. البته باید بگویم آن‌ها. چندتایی مرغ و خروس سروکله‌شان پیدا می‌شود و در حالی که قانع به سهم غذای خود نیستند غذای این دو گربه‌ی طفلی را هم می‌بلعند چند قلپ آب هم رویش. این دو جفت چشمِ سبزِ ماورایی هم دوباره به ما زل می‌زنند. واقعا دیگر کاری از دست ما برنمی‌آید. حتی از منِ فوقِ دلسوز. تا شب و سهم غذایی دیگر باید صبور باشند. این‌ها علاوه بر طفلی بودن، خنگ هم هستند. از نوعِ خوبش. از نوعِ همین خنگ‌های جذابِ چلاندنی. وقتی پشت درِ توری می‌بینمشان به این نکته پی می‌برم. ولی می‌دانم آن‌ها اگر بفهمند حتما عصبانی می‌شوند. مثلا شب وقتی که من سیصد و یکمین غلتم را می‌زنم تا بلکه خواب به خواب بروم می‌آیند پشت دیوارِ اتاق در حیاط کناری و هی روی برگ‌های ریخته شده روی زمین راه می‌روند. هی راه می‌روند. و من از ترس قالب پر و خالی می‌کنم. خب من در آن لحظه فکرم به اینجا نمی‌رسد که این صدای پای دو گربه‌ی عصبانیِ انتقام‌جوست. بلکه فکر می‌کنم دزدی، روحی، شبحی، جنی، آدم پلیدی چیزی، برایم دارد نقشه می‌کشد. خلاصه. حالا که دارم فکر می‌کنم این گربه‌ها خیلی هم قشنگ هستند. قشنگ و دلبر. خنگ هم ترامپ است و آن خروسی که سهم غذای این‌ها را می‌خورد. لعنت بر آدم‌های جاه‌طلبِ حق‌خور. لعنت بر خروس‌های حریص.

376 + 937

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو درباره‌ی آینده‌ام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدی‌تری بگویم آینده‌ی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانواده‌ای دیگر و مسیری که بعد آن باز می‌شود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.ن‌گونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست درباره‌اش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانه‌ی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی هم‌خانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایه‌مان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانه‌داری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرف‌های خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامه‌هایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لب‌خند. معبرها جلو می‌آیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.

376 + 936

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۳۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

فصل سوم The handmaids tale هم تمام شد. البته من از قسمت هفتمش هنوز ندیدم. امروز عصر از وای‌فایِ خانه‌ی برادرم استفاده کردم و تعدادی فیلم و سریال دانلود کردم. باقیِ قسمت‌های فصل سوم هم درون فهرستم بود. چه شد ادامه‌ی این داستانِ سرخ و سیاه؟ فصل چهارمی هم در راه است.

2020‍‍!

و در 2020!

زندگی ما به کدام فصل می‌رسد؟

376 + 935

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۴:۳۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز تولد مهدیه بود. خواهر دومیم. به وقتِ 27 مردادِ 1367. چه روزی بود آن سال؟ چه رنج‌هایی در کوچه پس کوچه‌های شهرها پرسه می‌زد؟ نمی‌دانم. نمی‌دانیم. به وقتِ 27 مردادِ 1398 هم رنج‌هایی‌ست. پرسه‌زنان بین مردمِ این دیار. دیروز تولدش بود و من حالِ چندان خوبی نداشتم. بخواهم صادقانه بگویم ناخوبِ ناخوب بودم. تبریک تولدش را نیمه‌شب دیشب برایش در پیامکی فرستادم. ظهر که بیدار شدم کمی رفتارم متعادل‌تر شد با خانواده. و عصر بهتر. شب، شمعی برداشتم. و کلوچه‌ای از درون یخچال. شمع کوچک را وسط کلوچه جا دادم. روشنش کردم. صدایش زدم. درِ اتاق را که بستم و چراغ را خاموش کردم خندید. همین بس بود.

شکر خدایِ جان را. برای همین خنده‌هایمان. 

376 + 931

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ مرداد ۹۸
  • ۲۰:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

مهدیه خواسته بود فردا یعنی امروز، زودتر از خواب بیدار شوم. روز عید است و دورهمی با خانواده. سعی کردم گوش بدهم به حرفش. حدود ساعت یازده بیدارم کرد. خواب‌آلود‌تر از این حرف‌ها بودم چون ساعت چهار صبح خوابم برده بود. اما بلند شدم. سرحال شدم. و کنار بقیه نشستم. بابا عباس بود. خدا را شکر. مامان هاجر بود. خدا را شکر. برادرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. خواهرم بود. خدا را شکر. همسرش بود. خدا را شکر. نباید وقتی این حضور را می‌بینی شکر بگویی؟ که هنوز کنار همیم. که هنوز نفس می‌کشیم زیر سایه‌ی بزرگتر‌ها. مامان می‌خندد. بابا می‌خندد. من سر به سر شوهرخواهرم می‌گذارم. او برای من کُری می‌خواند. برادرم به خواهرم می‌خندد. من به برادرم. بابا کمی از سروصداهایمان اخمو می‌شود ولی در لحظه‌ای نادر، به شیرین‌کاری‌های سیدعلی بلند می‌خندد. من آدم محتاطی هستم ولی نمی‌دانم کِی تلافی آب سرد پاشیدن روی شوهرخواهرم سرم می‌آید و سر تا پا خیس خواهم شد؟! :)

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!