بسم الله

 

امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو درباره‌ی آینده‌ام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدی‌تری بگویم آینده‌ی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانواده‌ای دیگر و مسیری که بعد آن باز می‌شود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.ن‌گونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست درباره‌اش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانه‌ی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی هم‌خانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایه‌مان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانه‌داری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرف‌های خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامه‌هایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لب‌خند. معبرها جلو می‌آیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.