۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از حالا به تو می اندیشم» ثبت شده است

376 + 942

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کارگردان بعدی که به سراغ آثارش رفتم جیمز کامرون است. شاید شما هم مثل من او را به اسم و رسم و شکل و شمایلش نشناسید ولی با فیلم تایتانیکش حتما آشنایید. یا با آواتار. و هشتاد درصد با نابودگر‌. پرونده‌ی مارتین اسکورسیزی با یازده فیلم فعلا بسته شد. کامرون کمتر از انگشت‌های دستم فیلم برای دیدن دارد و فکر می‌کنم بتوانم تا قبل از مهاجرتِ پاییزی به تهران و شروع ترم جدید دانشگاه، پرونده‌ی او را هم ببندم. البته پرونده‌ی The Handmaids Tale هم بسته می‌شود ان‌شاء‌الله. از تلنبار کردن بدم می‌آید، و از باز گذاشتن پرونده‌های شروع شده، از آن بیشتر. فکر می‌کنم اگر رییس قوه قضائیه بودم شب موقع خوابیدن وقت بیست و چهارمین غلتم، حوصله‌ام سر برود و زنگ بزنم دستور جدیدی صادر کنم مبنی بر اینکه هر شعبه‌ای در کشور بتواند در مدت یک هفته، همه‌ی پرونده‌هایش را ببندد، یک سفر هیجان‌انگیز به سوراخ‌های ناشناخته‌ی ایران به مدت یک هفته هدیه می‌‌گیرد. البته تضمین نمی‌کنم که اگر قاضی باشم و ساعت دوازده شب بخواهم بخوابم و 6 صبح خوابم ببرد، وقتی بیدار شدم تلفن را برندارم و حکم اعدام هر کسی را که در شعبه‌ام پرونده دارد صادر نکنم! خلاصه، جیمز کامرون پرونده‌ی بعدی من است و دیروز که نابودگر 1 را دیدم فهمیدم، گاهی واقعا بعضی انسان‌ها در آینده‌مان، حالمان را می‌سازند. مثل بچه‌هایمان. و مایی که مسئولیت ساختنِ آینده‌ی شگفت‌انگیز آن‌ها را برعهده می‌گیریم. چقدر مهمیم. و چقدر نادان! فکر می‌کنم باید تلفن را بردارم و بگویم پاداش هر پدر و مادری که قدر و ارزش تربیت بچه‌اش را بداند، کشف همه‌ی سوراخ‌های زمینی و آسمانیِ جهان است.

376 + 861

  • ف .ن
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
  • ۱۳:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب‌ترین اتفاق جهان، سلام.
مدتی بود که فکر می‌کردم مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم ریختگیِ مشوشی پیدا کرده و راه مرتب کردنش را هم نمی‌دانم. مدتی بود حتی فکر می‌کردم تصویرِ سایه‌ام روی زمین هم، مثل یک دیوار کج ساخته شده، من را خمیده نشان می‌دهد. مدتی بود اشتباه فکر می‌کردم. مدتی بود خیلی اشتباه فکر می‌کردم. حالا که معبر جدیدی پیش رویم می‌بینم و شرایطی را لمس می‌کنم که فکرش را هم نمی‌کردم می‌بینم خداوند فکرهای بهتری برایم تدارک دیده است و باید صبور باشم. مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم نریخته‌ است. تازه دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد.
میوه‌ی غیرممنوعه‌ام، اینکه از کدام پنجره به درختِ داخل حیاطِ خانه‌مان نگاه کنی مهم است. اگر از طبقه‌ی دوم نگاه کنی یک‌جور می‌بینی و اگر از پنجره‌ی آشپزخانه که درست در فاصله‌ی پنج و نیم متریِ درخت ساخته شده است نگاه کنی، جورِ دیگر. اصلا شکل درخت برایت تغییر می‌کند. می‌توانی جزئیاتِ برگ‌های آن را هم ببینی. حتی تعداد شکوفه‌هایش را دقیق بشماری. خیلی دقیق.
راستی، به نظرت امسال چند میوه از آن می‌چینیم؟

376 + 826

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ آذر ۹۷
  • ۲۳:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

ریشه جانم، هیچ نداشته باش. فقط ادب داشته باش. می‌بینی که باز هم بزرگ می‌شوی.

----
می‌بینم که تحصیلات، بالاست. رزومه، پُر. جایگاه، به‌ظاهر مهم. شغل، چشم‌پُرکن. سواد؟ شعور؟ خرد؟ ادب؟ و آه از ادب. و امان از ادب...

376 + 817

  • ف .ن
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷
  • ۱۸:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

گذشته را انکار نکن.
فراموش نکن.
تلقین هم نکن.
فقط درس بگیر و برو جلو.

376 + 779

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله


برای جبران همه‌ی کلماتی که در طی این بیست‌وسه سال به آدم‌ها نگفته‌ام، می‌خواهم با تو حرف بزنم. من یک دیکتاتورم. یک خودخواه. اما کسی که برایت غذا بپزد و لباس‌هایت را بشوید و موهایت را شانه بزند و بند کفش‌هایت را ببندد و کیف مدرسه‌ات را به دوشت بیندازد و قصه‌های ماجراجویانه‌ی هیجان‌انگیز بگوید و باهات فوتبال ببیند و برای قرمز و آبی کل‌کل کند و روی صورتت نقش پرچم ایران بکشد و دیوار اتاقت را پر از عکس آدم‌های مورد علاقه‌ات کند و پابه پایت فیلم ببیند و با بالشت به جانت بیفتد و حرکت‌های رزمی رویت پیاده کند و شب ها با تو ماه را رصد کند و سر به سرِ ستاره‌ها بگذارد و بوی تک تکِ بلوز‌ها و تی‌شرت‌هایت را نفس بکشد و چشم‌هایت را بسته و باز، ببوسد و «بزن قدش» اصلی‌ترین و رایج‌ترین رفتارش با تو باشد، آیا واقعا دیکتاتور است؟

376 + 761

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر

بسم الله


خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم. شاید بخاطر این است که تصمیم بگیرم اصلا وارد راهی نشوم که تو نعمت درونش باشی. شاید بخاطر این است که با خودم لج کرده‌ام. شاید هم بخاطر این است که تو به من فکر نمی‌کنی. خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم اما خیلی وقت هم است که به خودم فکر نکرده‌ام. من و تو، فرقی نداریم با هم. تو از درونِ من بیرون می‌آیی و من درونِ تو رشد می‌کنم. ریشه‌ی جوانِ من، این روزها، آواز نمی‌خوانم. کلمه، کلمه، کلمه، کلمه، خرج نمی‌کنم روی کاغذ و صفحه‌ی اینترنتی‌ام. کتاب در دست‌هایم عرق نمی‌ریزد. و خداوند هم زمزمه‌ای نمی‌کند اصلا. اصلا؟! نه اینقدر ناجوانمردانه هم نباید فکر کنم. و خداوند هم زمزمه‌ای نمی‌کند، گاهی. گاهی قهر من و گاهی قهر او. حالا، همین حالا یکهو تمام این خیلی وقت را تصور کردم. و می‌دانی چه دیدم؟ فاجعه. فاجعه‌ای اتمی. هیروشیمایی شده‌ام که شیطان بزرگ، ...

خیلی وقت است به تو فکر نمی‌کنم. و حالا فهمیدم که خیلی وقت است در من شهری نابود شده. شهری بزرگ و زیبا. اما خیالت راحت باشد. ژاپن هنوز سرِپاست.

376 + 755

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷
  • ۲۳:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

《غمُم غم، همدمُم غم. غمُم با کِه بگُم》
کوچه‌های بن‌بست را می‌بینی؟ کم پیش می‌آید آدم غریبه به خود ببیند. فقط اهالیِ خودش حالش را می‌دانند و احوالش را. هرکس می‌داند با کدام خانه و ساختمان کار دارد و می‌آید مستقیم می‌رود پیِ کار و بار و یارش‌.
تهِ کوچه‌یِ بن‌بست را دیده‌ای؟ آنجا را دوست دارم. خلوتِ آفتاب‌ندیده‌ای دارد. خلوتِ مهتاب‌ندیده‌ای دارد. خلوتِ آدم‌ندیده‌ای دارد. نُه ماه فاصله‌ی من و تهِ کوچه‌ی بن‌بستمان کمتر از بیست قدم بود. اما سراغش نرفتم. گفتم با خلوتِ دست‌نخورد‌ه‌اش تنها بماند بهتر است. اما حالا می‌بینم باید کشفش می‌کردم. باید سراغش می‌رفتم و حالی می‌پرسیدم. احوالی جویا می‌شدم. می‌دانی؟ تهِ بن‌بستی شده‌ام که دوست دارم کسی به یادم بیفتد و با خودش بگوید باید سراغش بروم. حالی بپرسم. احوالی جویا شوم و لبِ حوضچه‌ی دلش بنشینم و شیرِ آب را باز کنم و عوض کنم همه‌ی کلماتی را که راکد ماندند و تیره شدند و گندیدند. تهِ بن‌بستی شده‌ام که صدای شعر‌خواندنِ او را می‌خواهم وقتی کنجِ من نشسته‌است و چشمهایش را بسته و می‌خواند. با آن صدای گرم. می‌دانی؟ غمُم غم، همدمُم غم، غمُم با کِه بگُم، با که نشینُم.


#ندانُم‌این‌سفر‌کی‌می‌رسه‌سر

376 + 735

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

سلام عجیب ترین اتفاق جهان،

بعد خواندن پست آقامهدی صالح پور، خودم به خودم گفت باید من هم بگویم. بگویم که به شدت طرفدار حرف زدن هستم. حرف زدن و حرف شنیدن. برایم فرقی ندارد طرف مقابلم چه کسی ست، فقط بلد باشد حرف بزند. نه از این بلدشده های کت و شلواری. بلد باشد حرف خوب بزند. حرف خوب اصلا چیست؟ مثلا موضوعی که قبلا نشنیده ام. جوابی که قبلا نگرفته ام. سوالی که قبلا کسی از من نپرسیده است. می دانی؟ من به شدت طرفدار سوال و جوابم. از هم سوال بپرسیم و به هم جواب بدهیم و دوباره سوال بپرسیم و دوباره جواب بدهیم و از حرف زدن با هم حالمان خوب شود. خودم به خودم گفت باید بگویم که من به شدت طرفدار حرف زدن هستم. نه فقط سخنرانی ای یک طرفه و تحمیل افکار و عقاید و بعد هم طرف مقابل از من حالش بهم بخورد و یا من از او متنفر شوم که چه آدم غیرقابل تحملی است. با هم حرف بزنیم. یک گفت و گو. تو گفت و گو دوست داری؟ بیایی روبه رویم بنشینی و دو استکان چای عطرآگین روی زمین بینمان بگذارم و بگویم شروع کن. بعد بگویی از چه بگویم و من بگویم از خودت. از خود گفتن سخت نیست ریشه. از خود گفتن اصلا سخت نیست. گفتن اسم و رسم و سن و ...خوب است. این ها را آدمهایی که با تو در تعاملند خوب است بدانند اما کافی نیست. از خودت بگو. خودی که داری بزرگش می کنی. خودی که هر روز صبح با آن بیدار می شوی. تو بیشتر از آنکه با اسم و رسمت از خواب بیدار شوی با قلبت بیدار می شوی. با افکارت بیدار می شوی. پس خودت را قلب و ذهنت بدان. خودت را روحت بدان نه اسم و سن شناسنامه ای. ریشه جان، من به شدت طرفدار حرف زدنم. قول می دهی روزی از این علاقه ام خسته نشوی؟

376 + 686

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۳ آبان ۹۶
  • ۲۱:۲۷
بسم الله

بعد دیدنِ فیلم مَلی و راه های نرفته اش، همه اش با خودم می گویم؛ حواسم به کودکم باشد. حواسم به کودکم باشد. از ریشه باید شروع کرد. پدر و مادرهای حالا، و آن هایی که در شرف پدر و مادر شدن هستید و آن هایی، که هنوز تا به ازدواج و فرزنددار شدنتان راه باقی ست، لطفاً حواستان را جمع کنید. جمعِ این ریشه های کوچک که خداوند در دامانتان می گذارد. قسم به شب، که تاریک شدنِ روح بچه هایمان، از زمان ریشه بودنشان شروع می شود. بچگی شان را محکم بچسبید. به محبت و متعادل بودن روح شما، نیاز دارند. متعادل بودن. و باز هم می گویم متعادل بودن.

376 + 661

  • ف .ن
  • سه شنبه ۴ مهر ۹۶
  • ۲۰:۵۹
  • ۰ نظر

بسم الله


بخش اول▪
عجیب ترین اتفاق جهان، سلام.
یادم می آید یک زمانی بود ذهنم یاری می داد تا پر بگیرم و بالا بروم و وسعتی را زیر بال رویاهایم جای بدهم و آنوقت، برای تو از چیزهایی بگویم که فهمش و درکش برای خودِ حالایم بزرگتر بود. یک زمانی راحت تر می توانستم از خودم بالاتر بروم و حرفهای بلندبالا بزنم. حالا از آن زمان دور شده ام، و حتی آن نوشته ها را پیدا هم نکردم. اما من هنوز هستم، تو هم هنوز هستی. پس باز می نویسم. شاید بلندبالا نباشد و عمقش اندازه ی آب باران جمع شده در آن چاله ی کوچک سیمانی حیاطِ خانه ی پدری ام باشد، اما می نویسم. از چیزهایی که باید بدانی. حتی اگر فکر کنی به کارت نمی آید. میدانی، من باید وظیفه ام را انجام دهم. پس گوش کن. پس، سلام.
یک روزهایی می رسد که آدم به صبر نیاز دارد. دوست دارد آن توپ گِرد بد قلقِ گیر کرده در گلویش را یک طوری پس بزند. به هر روش بفرستتش پایین. آن پایین ها. آن تهِ تهِ معده اش تا با آش رشته ی مادر قاطی شود و محو. اما یکهو میبینی تو ماندی و یک زخمِ معده‌. یک روزهایی می رسد که آدم به صبر نیاز دارد و نمی داند چطور بلدش شود. هر چیزی در این جهان، بلدی می خواهد. بلدِ قصه نباشی سُر خوردنی در کار است، پا پیچ خوردنی هم، با بینی به خاک افتادنی هم. و حتی دق کردنی هم. بلدِ قصه شدن هم به این آسانی ها نیست. معلمی میخواهد. بلدِ قصه شده ای می خواهد. امتحان پس داده ای می خواهد. تضمین شده ای می خواهد. حالا من وظیفه ام این است که برایت معلمی در نظر بگیرم. بلدِ قصه ای پیدا کنم و تو را بگذارم رو به رویش و بگویم مودبانه بنشین و نگاهش کن. نمی گویم گوش کن. نمی گویم حتی از او یاد بگیر. فقط می گویم مودبانه بنشین و نگاهش کن. تارِ سپیدِ موهایش را که ببینی دیگر تا تهِ بلدِ قصه شدن را خودت می روی. قدِ خمیده اش را که ببینی خودت به هر چه توپِ گردِ بد قلقِ گیر کرده در گلو لعنت می فرستی و دیگر برایش کلمه هم صرف نمی کنی چه برسد به عمر. مودبانه بنشین و نگاهش کن. آن زنِ عجیب را. آن معلمِ بلدِ قصه ی صبر شده را. آن زینب را. آن سیده زینب را.