۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردی‌بهشت» ثبت شده است

376 + 834

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ دی ۹۷
  • ۱۶:۵۵
  • ۰ نظر
بسم الله

باور کنید نزدیکیِ مکانی خیلی تأثیر دارد. باور کنید. باور نمی‌کنید؟ خب باور نکنید. 

376 + 833

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۹۷
  • ۰۲:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من آدم جو‌‌زده‌ای هستم. درست گفتم؟ شاید هم جوگیر. این را هم درست گفتم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم من با جو ارتباط تنگاتنگی دارم. از جوِ چیزی بیرونم بیاورند طوری انرژی‌ام خالی می‌شود که وزنه‌بردارِ سه‌بار چراغ قرمز دیده در المپیک هم آنطور بی‌رمق نمی‌شود. جو. بله جو. این دوست، شایدم دشمنِ دیرینه. مثلا چرا این را می‌گویم. آدمیزاد که بدون دلیل نباید حرفی بزند. البته آدمیزاد با هر چیزی اصولا حرف می‌زند الّا دلیل. داشتم می‌گفتم. من بدون دلیل کاری نمی‌کنم. حرفی نمی‌زنم. حتی همان نگاه‌های بدون اجاز‌ه‌ام هم. بی‌اجازه هست ولی بی‌دلیل که نیست. داشتم می‌گفتم. اِی بابا. چرا وسطِ کلمه‌هایم پیدایت می‌شود؟ بخواب. درس داری. من هم دارم. ای دادِ بی‌داد. گفتم درس. اصلا آمده بودم همین را بگویم. بگویم من آدم جو‌زده و جوگیری هستم. جوِ خوابگاه و آن همه دانشجوی مشغول درس خواندن را ول کرده‌ام آمده‌ام خانه‌ی پدری. که چه بشود؟ استراحت کنم. چه استراحتی! قهوه‌ی مسمومِ قجری شد نشست در جانم. اضطراب همه‌ی جانم را گرفته. همه‌ی همان جانِ مسموم. اضطرابِ تک به تکِ درس‌هایی که نیمه‌تمام مانده‌اند. اضطراب مقاله‌ی اقتصاد. مقاله‌ی روان‌شناسی. جوِ خوابگاه را رها کردم گفتم بروم خانه در سکوت و آسایش بیشتری درس بخوانم. چه نصیبم شد؟ خواب. فقط خواب. به والله فقط خواب. در این یک هفته یا خواب بودم، یا گیج و منگِ بعد از خواب، یا مشتاقِ خواب، و یا به آن‌هایی که خوابیده بودند با حسرت نگاه می‌کردم. بله. من آدم جو‌زده‌ای هستم و اضافه کنید به آن، جوگیر بودن را. بدشکل، جوِ خانه من را گرفته و اسیر کرده. فردا رخت می‌بندم. البته رخت چندانی که نیاوردم. در اصل کوله می‌بندم و چهارتا کتابی را که نیمه‌تمام ماند می‌برم و لپ‌تاپی که نشد آخرین فیلم از لیست نولان را هم در خانه نگاه کنم و عینکی که درست شد و مانتوی سبزی که عضو جدید کمدِ خوابگاهم می‌شود. مانتویِ سبز دوست‌داشتنی‌ام. می‌خواستم چه بگویم چه گفتم. اما مهم نیست. مهم، اصل کلام است. که من جو‌زده و جوگیر هستم اما سست نه. مثلا نه تابستان و دوری، و نه اوایل پاییز و بی‌توجهی، و نه باقی روز‌های زرد و نارنجی، نتوانستند کاری کنند. من هنوز هم به عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌خندم. 

376 + 831

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۲:۱۰
  • ۰ نظر
بسم الله

در اتاق راه می‌روم. لیوانی شسته می‌شود و کنار لیوان‌های دیگر جای می‌گیرد. برگه‌های تمرین‌‌ آمارِ مقدماتی روی زمین ولو شده‌اند. سیدعلی می‌گوید من سردرنمی‌آورم از این برگه‌ها. مادرم می‌گوید خاله فاطمه می‌فهمد. می‌خندم. من هم سردرنمی‌آورم. لیوانی برداشته می‌شود. آبِ خنکی سرازیر می‌شود درونش. هدفون را برمی‌دارد. بی‌اجازه. اخم می‌کنم. بی‌اجازه. آب می‌خورد. بی‌اجازه. نگاهش می‌کنم. بی‌اجازه. نمی‌فهمد. سیاست می‌گوید قوه‌ قضائیه یک نهاد سیاسی نیست. می‌گوید ولی پاره‌ای از کارهایش سیاسی‌ست. در آینه نگاه می‌کنم. من هم عاشق نیستم. ولی پاره‌ای از کارهایم عاشقانه است. صفحه‌ی ۹ جزوه‌ی آمار را باز می‌کنم. نمودار توزیع نرمال. چولگی یعنی منحنی به سمتی کج شده باشد. راست یا چپ. مثل من. مثل نگاهِ من. چولگی دارد. به سمتِ هر نقطه‌ای که بچه‌ها اشاره کنند. می‌خندم. لیوان دوباره شسته می‌شود. هدفون را سرجایش می‌گذارد. می‌زنم به شارژ. هنوز کلی از جزوه‌ی سیاست مانده است. نخوانده‌ام. هنوز بیست و چندتایی سوال نخوانده دارم. مثل هزاروچندتایی سوال بی‌جواب. نه از سیاست. از نگاهِ سیاستمدارِ تو. در اتاق راه می‌روم. دوباره کسی لیوانی برداشت.

376 + 830

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ دی ۹۷
  • ۲۳:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...
و دوست‌داشتنت باید مرا به جلو ببرد...

376 + 829

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ دی ۹۷
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

آخرین کلاس ترم سوم هم امروز ساعت دوازده ظهر به پایان رسید. به آخرش. به تهی که بی‌رمق بود. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از اضطراب‌های ریز هم. از اشاره‌های ریز هم. از لب‌خند‌های ریز هم. از غرزدن‌های ریز هم. از خنده‌های ریز هم. آخرین کلاس ترم سوم هم امروز با گذراندن یک امتحان جان‌سخت به پایان رسید. به آخرش. امتحانی که قلدر شده بود. تا چهار صبح دوشنبه بیدار نگهم داشته بود. ساعت هشت صبح دوباره بیدارم کرده بود. بین ساعت نه و نیم صبح تا ده وادارم کرده بود در راهروی طبقه‌ی دوم دانشکده راه بروم و برگه‌ها را در دست‌هایم محکم نگه دارم. امتحانی که گذشت. خوب گذشت. بالاخره خوب گذشت. آخرین کلاس ترم سوم حقوقی بود که من حین گوش دادن به مواردی که حقوق مشتری است پیام سین می‌کردم و برای خوب گذراندن امتحاناتِ هردویما‌ن‌ دعا می‌کردم. نبودی. دانشکده بدون اغراق از هیجان و نشاط و هیاهو و رنگ و صدا خالی شده بود. تهی. از سلام‌های ما. سلام‌هایی که گاهی بر لب می‌آمدند و گاهی در دل باقی می‌ماندند. نبودی. در سرویس خوابگاه نشستم. با بچه‌ها حرف زدم. خندیدم. سرم را برگرداندم. بودی. رد شدی. لب‌خند زدم.
باز هم خداوند گفت: امید جایش امن است.

376 + 828

  • ف .ن
  • شنبه ۱ دی ۹۷
  • ۰۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

و این یلدا هم گذشت. و آذر دیگری تمام شد. و دی. و دوباره دی. تفالی برایم زد. خندیدم.
هر چه به دنبال فال پارسالم گشتم یافت نشد که نشد. دلم می‌خواست بدانم چه گفته بود که حالایم چنین شد.

376 + 822

  • ف .ن
  • شنبه ۳ آذر ۹۷
  • ۲۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در این چند روز آسیب‌های جسمی و ذهنی فراوانی سمتم هجوم آوردند. از تصادف و درد گردن، تا یک ضربه‌ی شدید به پای چپم در اتوبوس و لنگیدن. از یک عصبانیتِ شدید تا جوش‌های عجیبی که زیر چشم‌هایم جوانه زده‌اند. اما در این چند روز، من قبل هر حادثه، لب‌خند زده‌ام. بعدِ هر اتفاق، لب‌خند زده‌ام. شکر. خدایِ جان را شکر.


|لب‌خند

376 + 820

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۱۰:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

شگفت‌انگیز نیست؟!
برچسب یک دست لباسِ محکمی که در وبلاگ قبلی‌ام نوشته بودم، واقعی شده‌ است.
کمی...
به آرامی...
اما واقعی.

شکر نگویم چه بگویم؟

|لب‌خند

376 + 819

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
  • ۰۸:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

اولین مصاحبه‌ی زندگی رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. در چهارمین جشنواره‌ی ملی اسباب‌بازی. اولین باری که جلوی اسمم نوشتند گزارشگر. اولین باری که صدا ضبط کردم. عکس گرفتم. لب‌خند زدم. لب‌خند زدند. حالا منتظرم مریم بیدار شود و صداها را از او بگیرم. روی ورد پیاده کنم و عکس‌ها را بگنجانم کنارش و برای سردبیر بفرستم. اولین حال‌خوب‌کن‌های رسانه‌ایم دیروز ثبت شد. دیروز روز اولین‌های دیگری هم بود. مثل صبح کاری. مثل شلوغیِ فشرده‌ی برنامه‌ها. مثل دیدنت. دیروز اولین بار نبود؟! بود. هر بار، اولین بار است.



|لب‌خند

376 + 816

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

گفت برخان نساز.
گفتم نمی‌سازم. مشکلات من تپه‌‌های شنی واقعی‌اند نه کاذب.

می‌خواهم صریح حرف بزنم. برای اینکه قدرت خودتان را در برابر غول‌های‌ بی‌شاخ و دمِ زندگی‌تان نشان دهید اصلا نیاز نیست که غول را بچه‌غول جلوه بدهید و یا اصلا یک دایناسورِ سیرِ خسته‌یِ گوشه‌ای افتاده. مشکلات بزرگند. خودتان را بزرگ‌تر کنید. من نمی‌خواهم با بچه‌غول کردنشان، خودم را بزرگتر و قوی‌تر نشان دهم. من قوی هستم و آن‌ها هم غول‌های به شدت گرسنه‌ی وحشی هستند. می‌درند و زخمی می‌کنند. اما من معجونِ امید می‌خورم. بزرگ می‌شوم. دست‌ها و پاهایم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. قلبم وسعت می‌گیرد. روی تمامِ زخم‌های غول، سایه می‌اندازد و آن‌وقت، دهانم را باز می‌کنم و غول‌ها را می‌بلعم. یک چای نباتِ لیوانی هم رویش می‌خورم تا دل‌درد نگیرم. آخر، غولی که سالها گوشت از تن و جانِ من کَنده و قورت داده، کمی دیرهضم و بدمزه است.

گفت برخان نساز.
می‌گویم لب‌خند می‌سازم.


|لب‌خند