۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردی‌بهشت» ثبت شده است

376 + 955

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ مهر ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. می‌خندم. می‌خندم. می‌خندم. کنارِ او می‌خندم. کنارِ آدم‌ها باید بتوانی اشک هم بریزی. نگاهش می‌کنم. متعجب می‌شوم. چشم‌هایم خیس می‌شود. کنارِ آدم‌ها، نه. کنارِ او، خوشحالم. که اندوهم نیز خودش را قایم نمی‌کند.

376 + 944

  • ف .ن
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۴۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

وقتی درِ قوطی دارو‌ را باز کردم گردِ باقی مانده روی آن به هوا پاشیده شد. پودری که شاید مزه‌ی دمِ مارمولک می‌دهد. شاید هم تفِ مار. حتی استفراغِ گربه‌های حیاط. هر چه هست جانم درمی‌رود تا بدمزگیش را قورت دهم. لعنتی به زبان می‌چسبد پایین هم نمی‌رود. حالا فکر نکنید من واقعا هرشب قبل خواب، تف مار می‌خورم. البته که به نظرم مزه‌اش خیلی بهتر از لحظه‌های یاس است. لحظه‌هایی شبیه به تخم نگذاشتنِ مرغ‌های حیاط. شبیه به مردنِ بچه‌گربه‌ها. شبیه به شکوفه ندادنِ درخت نارنج و شاید هم برای همیشه خشک شدنِ بوته‌ی گل نرگس.
در قوطی را که باز کردم و گرد پودرِ دارو که به هوا پرید، فکر کردم این هم لحظه‌ی قشنگی‌ است. لحظه‌ی تلاش. مثل صدای بوقِ اشغال تلفن‌های جهان. مثل صدای خروپفِ مامان‌‌ها و باباها. مثل شنیدن صدای هشدار ساعت ۹ صبح. مثل دوستت دارم.

376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 934

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸
  • ۰۱:۱۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با علم به اینکه روزهای خوشحالی‌ام را دارم به عمد زهرمار خودم می‌کنم باز هم به این روند ادامه می‌دهم. من واقعا به جراحیِ مغز نیاز دارم.

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 925

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۵ مرداد ۹۸
  • ۱۵:۴۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

تکرار

 

حتی از تکرارِ تکرار هم حوصله‌مان سر می‌رود، اما چرا چیزهای ناخوب را اینقدر برای هم تکرار می‌کنیم؟

راه حل چیست؟

نفس عمیق

376 + 923

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

چند روزی‌ است که صبح‌ها بیدار می‌شوم. کنارِ مامان هاجر می‌نشینم و صبحانه می‌خورم. چون باید صبحانه بخورم. اول دو قاشق غذا خوری از یک پودر بی‌مزه در دهانم می‌ریزم و پانزده دقیقه بعد، صبحانه. بعدِ بعدِ صبحانه، یا می‌خوابم تا لنگِ ظهر، و یا بیدار می‌مانم. البته که بخوابم بهتر است. چون گیج بودن و انرژی برای هیچ کاری نداشتن، عاقبتِ نخوابیدن است. امروز خوابیدم. چون دیروز بعد صبحانه به کتابخانه شهر رفتم. آخ که دلم برایش لک زده بود. عکسش را در استوریِ اینستاگرامم گذاشتم. نوشتم خانه‌ی سومم. بله. کتابخانه‌ها بی‌شک خانه‌ی سومِ من هستند. خانه‌ی پدری، خوابگاه، کتابخانه. خانه‌‌ی چهارمم کجاست؟ نمی‌دانم. یک خانه هم که قبلِ آمدن روی زمین رزرو داشتیم. خانه‌ی ابدیت. آن را نمی‌توانم شماره گذاری کنم. آن همه است و همه، آن است. دو کتاب برداشتم و خواندنشان را شروع کردم. یکی داستانی و یکی تاریخی. کتاب خواندن! اینکه من به او کتاب هدیه می‌دهم و او به من کتاب هدیه می‌دهد، یعنی تا به اینجا، یک دستِ لباسِ محکمیم. لب‌خند.

چند روزی است که صبح‌ها بیدار می‌شوم و کنار مامان هاجر صبحانه می‌خورم. و می‌خندیم. امید جایش هنوز! نه! همیشه امن است.

 

 

|لب‌خند

376 + 921

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم می‌زند بیرون. تجربه‌ی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همه‌ی این‌ها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم می‌آید تیز می‌شوم. سر خم می‌کنم و زل می‌زنم به خودم. کشف می‌کنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراج‌های مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث می‌شوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم می‌ریزم و رفتارهایی ناخوب نشان می‌دهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید می‌خواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردی‌بهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. «بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را می‌بینم و می‌شناسم و سلام و احوال‌پرسی دارم. انگار، در سال‌های قبلش، با کسی دیگر زندگی می‌کردم.

376 + 917

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸
  • ۱۹:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید منم یاد بگیرم! :)

خوب گفته

376 + 915

  • ف .ن
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۲۰
  • ۰ نظر
بسم الله

برایش می‌نویسم
mi amas vin kaj vi amas min
می‌خندد
ترجمه می‌کند 
می عمه س وین (و این) کاج ... وی عمه س مین
می‌گوید مین آخرش را نفهمیده


و من
و منی که دیگر نمی‌توانم روی پا بند شوم. می‌خندم. بلند. خیلی بلند. اینکه می‌خندم خیلی خوب است. اینکه خیلی بلند می‌خندم خیلی خیلی خوب است. اما قشنگ‌تر از همه‌‌ی این‌ها، همان حرفی است که بارها گفته‌ام. بعضی آدم‌ها فقط باید بخندند. این آدم‌ها وقتی می‌خندند تو هم خوشحالی. آدم‌قشنگ‌ها همین شکلی‌اند. :)

راستی
ترجمه‌اش غلط بود :))