بسم الله

 

وقتی درِ قوطی دارو‌ را باز کردم گردِ باقی مانده روی آن به هوا پاشیده شد. پودری که شاید مزه‌ی دمِ مارمولک می‌دهد. شاید هم تفِ مار. حتی استفراغِ گربه‌های حیاط. هر چه هست جانم درمی‌رود تا بدمزگیش را قورت دهم. لعنتی به زبان می‌چسبد پایین هم نمی‌رود. حالا فکر نکنید من واقعا هرشب قبل خواب، تف مار می‌خورم. البته که به نظرم مزه‌اش خیلی بهتر از لحظه‌های یاس است. لحظه‌هایی شبیه به تخم نگذاشتنِ مرغ‌های حیاط. شبیه به مردنِ بچه‌گربه‌ها. شبیه به شکوفه ندادنِ درخت نارنج و شاید هم برای همیشه خشک شدنِ بوته‌ی گل نرگس.
در قوطی را که باز کردم و گرد پودرِ دارو که به هوا پرید، فکر کردم این هم لحظه‌ی قشنگی‌ است. لحظه‌ی تلاش. مثل صدای بوقِ اشغال تلفن‌های جهان. مثل صدای خروپفِ مامان‌‌ها و باباها. مثل شنیدن صدای هشدار ساعت ۹ صبح. مثل دوستت دارم.