۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت هایی برای عجیب ترین اتفاق جهان» ثبت شده است

376 + 861

  • ف .ن
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
  • ۱۳:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب‌ترین اتفاق جهان، سلام.
مدتی بود که فکر می‌کردم مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم ریختگیِ مشوشی پیدا کرده و راه مرتب کردنش را هم نمی‌دانم. مدتی بود حتی فکر می‌کردم تصویرِ سایه‌ام روی زمین هم، مثل یک دیوار کج ساخته شده، من را خمیده نشان می‌دهد. مدتی بود اشتباه فکر می‌کردم. مدتی بود خیلی اشتباه فکر می‌کردم. حالا که معبر جدیدی پیش رویم می‌بینم و شرایطی را لمس می‌کنم که فکرش را هم نمی‌کردم می‌بینم خداوند فکرهای بهتری برایم تدارک دیده است و باید صبور باشم. مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم نریخته‌ است. تازه دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد.
میوه‌ی غیرممنوعه‌ام، اینکه از کدام پنجره به درختِ داخل حیاطِ خانه‌مان نگاه کنی مهم است. اگر از طبقه‌ی دوم نگاه کنی یک‌جور می‌بینی و اگر از پنجره‌ی آشپزخانه که درست در فاصله‌ی پنج و نیم متریِ درخت ساخته شده است نگاه کنی، جورِ دیگر. اصلا شکل درخت برایت تغییر می‌کند. می‌توانی جزئیاتِ برگ‌های آن را هم ببینی. حتی تعداد شکوفه‌هایش را دقیق بشماری. خیلی دقیق.
راستی، به نظرت امسال چند میوه از آن می‌چینیم؟

376 + 735

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

سلام عجیب ترین اتفاق جهان،

بعد خواندن پست آقامهدی صالح پور، خودم به خودم گفت باید من هم بگویم. بگویم که به شدت طرفدار حرف زدن هستم. حرف زدن و حرف شنیدن. برایم فرقی ندارد طرف مقابلم چه کسی ست، فقط بلد باشد حرف بزند. نه از این بلدشده های کت و شلواری. بلد باشد حرف خوب بزند. حرف خوب اصلا چیست؟ مثلا موضوعی که قبلا نشنیده ام. جوابی که قبلا نگرفته ام. سوالی که قبلا کسی از من نپرسیده است. می دانی؟ من به شدت طرفدار سوال و جوابم. از هم سوال بپرسیم و به هم جواب بدهیم و دوباره سوال بپرسیم و دوباره جواب بدهیم و از حرف زدن با هم حالمان خوب شود. خودم به خودم گفت باید بگویم که من به شدت طرفدار حرف زدن هستم. نه فقط سخنرانی ای یک طرفه و تحمیل افکار و عقاید و بعد هم طرف مقابل از من حالش بهم بخورد و یا من از او متنفر شوم که چه آدم غیرقابل تحملی است. با هم حرف بزنیم. یک گفت و گو. تو گفت و گو دوست داری؟ بیایی روبه رویم بنشینی و دو استکان چای عطرآگین روی زمین بینمان بگذارم و بگویم شروع کن. بعد بگویی از چه بگویم و من بگویم از خودت. از خود گفتن سخت نیست ریشه. از خود گفتن اصلا سخت نیست. گفتن اسم و رسم و سن و ...خوب است. این ها را آدمهایی که با تو در تعاملند خوب است بدانند اما کافی نیست. از خودت بگو. خودی که داری بزرگش می کنی. خودی که هر روز صبح با آن بیدار می شوی. تو بیشتر از آنکه با اسم و رسمت از خواب بیدار شوی با قلبت بیدار می شوی. با افکارت بیدار می شوی. پس خودت را قلب و ذهنت بدان. خودت را روحت بدان نه اسم و سن شناسنامه ای. ریشه جان، من به شدت طرفدار حرف زدنم. قول می دهی روزی از این علاقه ام خسته نشوی؟

376 + 656

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب ترین اتفاق جهان،
سلام خداوند به تو.

امروز که برنامه ی دهه ی سوم زندگی ام روی زمین را، در دفترچه ی نارنجی ام نوشتم، به یاد تو افتادم. به یادت افتادم چون یکی از کارها، تو بودی. نه، حالا که بهتر فکر می کنم می بینم باز هم در کارهایم نشانی از تو بود. مثل به دنیا آوردنت. مثل تربیت و ساماندهیِ رشد و پرورشی که خداوند انجام می دهد و آموزش را به من می سپارد. مثل اشک شوق ریختن برای اولین باری که روی پاهایت راه می روی. مثل لب خندی که برای برق نگاهت می زنم.  مثل محکم در آغوش گرفتنت تا به یادت بیاورم که سخت کوهی می شوم جابه جا نشدنی. مثل خیلی لحظه های ریز و درشتِ زندگی ات، که من باید برای آن ها و در آن ها، کارهای مهمی انجام دهم. کارهای ساده ی مهم. و این زندگی، این زندگیِ روی زمین، این مأموریتِ مهم، هر لحظه اش مهم است و اما، ساده می توان گرفتش. یک سادگیِ فیروزه ای. داشتم می گفتم برایت، برای تو که ریشه ای. ریشه جانم، در لیست برنامه ام، تو بودی و یک کار قشنگ دیگر برای تو. برای زمانی که بزرگ شوی و بخوانی. و بخوان. بخوان به نام پروردگارت. برای پروردگارت. من برای تو می نویسم. گاه دلی و نرم و گاه تذکر و محکم، اما همه اش برای توست. نرمش را خوب به خاطر بسپار و محکمش را هم در قلبت جای بده و چون سخت بود، محکم بود، تند بود، خوشت نیامد، بیرونش نریز. پرتش نکن به گوشه ای. ریشه جان، گاهی، گوشه ای ها، بیشتر به کارت می آیند. به خاطر بسپار و بدان که من هم همراه نرم و سخت گفته هایم برای تو، یاد می گیرم و بزرگ می شوم. عجیب ترین اتفاق جهان، روزی این نوشته ها، کتاب می شوند، به دست تو می رسند و آن را باز می کنی و می خوانی و در آن عمیق می شوی. و من منتظر همان لحظه ام. که تو، عمیق شوی. در همه چیز جهان. یک عمیق شدنِ محکمِ ساده. این سه اصل را فراموش نکن. این سه اصل را فراموش نمی کنم. زندگی ات باید این سه اصل را داشته باشد. زندگی مان بدون این سه اصل، همان دانش آموزِ کم کارِ بازیگوشی می شود که یک لنگه پا گوشه ی کلاس ایستاده و در بی تعادلی اش، نه درس را خوب می فهمد، نه می تواند خوب بازیگوشی کند و نه غروری برایش می ماند. این نشو. این نمی شوم. من و تو، از یادمان نمی رود که عمیق باشیم در جای جایِ جهان، نکته نکته یِ زندگی، و محکم قدم برداریم و ساده یک به یکِ مسائل پیش رویِ مأموریتمان را حل کنیم. میوه یِ خوش بویِ دلم، روزی که کتاب یادداشت هایم را در دستت گذاشتم، به من لب خند بزن. من برای دیدن لب خندِ محکمِ تو، رویاها ساخته ام و حظ ها بُرده ام.