۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مأموریت مهم» ثبت شده است

376 + 786

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۱ شهریور ۹۷
  • ۲۰:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کار کردن در مسیر علاقه و تواناییت، هم‌اندازه‌ی اکسیژن واجب است.

376 + 785

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امشب بهم گفته شد من خیلی عقبم، نه از کسی، از تواناییِ خودم. و من حالا لب‌خندم چون به خودم برگشتم. هنوز به قدرت کلمات شک دارید؟ من که شک نداشتم. و ایمان هم دارم که بعضی آدمها فقط باید برایت حرف بزنند. یک کلمه از آن‌ها می‌شود ده قدم رو به جلو در زندگی‌ات. و شکر خداوندی را که کلمات را آفرید و بعضی آدمها را.

| لب‌خند

376 + 775

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
  • ۰۰:۳۲
  • ۰ نظر

بسم الله


ما

نمک

خورده‌ی

عشقیم

376 + 768

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ مرداد ۹۷
  • ۰۲:۰۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اگر قرار نبود گردنبندم فانوس باشد دوست داشتم گلوله بود.

376 + 727

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

وقتی استاد رهایت نمی کند و به سرویس خوابگاه نمی رسی،
وقتی تصمیم می گیری به مدت دو ساعت در دانشگاه بیکار نچرخی و خودت به خوابگاه بروی،
وقتی سوار تاکسی آزادی می شوی و با مترو به انقلاب می روی،
وقتی هندزفری قرمزت را می خری،
وقتی لا به لایِ کتاب ها و پیکسل ها و دفترها و آدم های کتابفروشی سوره مهر لب خند می زنی،
وقتی از کنار دانشگاه تهران آرام رد می شوی،
وقتی رو به روی ورودی دانشکده حقوق و علوم سیاسی اش، کنار نرده های ساختمان مرکزی می نشینی،
وقتی هوا خنک است،
وقتی برگ ها برایت می رقصند،
وقتی موسیقی اردیبهشت می گذاری و صدایش را بلند می کنی،
وقتی کتاب شعر پرواز 69 را باز می کنی و شعر می خوانی و شعر می خواند،
وقتی رهگذرهای آن حوالی شما دو تا را می بینند و موسیقی را می شنوند و کنجکاو تصویر روی کتاب شعرت می شوند،
وقتی حوالی سه راه شهید بهشتی زیر نم نم باران آهنگ زمزمه می کنی و از صدایت لذت می بری،
وقتی با هم این شعر را تکرار می کنید؛
تلاقی من و تو: این بهار بارانی،
وقتی می خندی،
وقتی با دوستت می خندی،
وقتی خودت هستی،
وقتی کنار یک انسانِ دیگر، با وجود تمام معبرهای زمین، خودت هستی،
یعنی امروزت را زندگی کردی.
یعنی امروزم را زندگی کردم.
همین.

| لب خند

376 + 725

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
  • ۲۲:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

ببین که زخم تنم با نمک قوی تر شد




| بخشی از یک ترانه از کامل غلامی

وقتی خواندمش، ماندم. تا به حالایِ حالا، ندیده بودم چند کلمه بتواند اینقدر خوب و کامل و جامع، من را توصیف کند. به صفحه ی اینستاگرام کامل که رفتم و با این ترانه مواجه شدم، ماندم. وقتی خواندمش، ماندم. وقتی بهش فکر کردم، ماندم. اصلا نمی خواهم بال و پر بدهم به این شعر و از خودم بگویم. ناله کنم و ناله کنم و ناله. هرگز. فقط آمدم بگویم و بنویسم که عجیب این شاعرهای جوان خوب می گویند. چقدر خوشحالم که شاعر هم سن و سال خودم وجود دارد. من را بفهمد. تو را بفهمد. ما را بفهمد. همه ی شاعرها خوبند. از قدیم تا به حالا. اما سن مهم است. تجربه های مشترک مهمند. این بخش از ترانه هم خیلی مهم است. آنقدر که روی کاغذ نوشته و چسبانده شد به دیوار. وقتی می خوابم می بینمش. وقتی بیدار می شوم می بینمش. آنقدر به قوی تر شدنم فکر می کنم که دیگر جایی برای جولان دادن نمک ها نمی ماند. زخم هایم را دوست دارم. نمک ها اذیتم نمی کنند. راستی، وقتی این بخش از ترانه را خواندم، ماندم. فکر می کنم روزی که قرار است خودم را توضیح بدهم، دیگر نیاز نباشد شاهنامه بگویم برایش، همین کافی ست. همین تکه شعر کافیِ کافی ست.

| لب خند

376 + 723

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
  • ۱۳:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

هر بار که آدمها به خواسته ها و برنامه های زندگی ام می گویند رویا و آرمان و ... لب خند می زنم و می گذارم در ذهن خسته و تنگ خود بمانند. هر بار که به حرفهایم اَنگ خیال پردازی و افکار بچگانه می زنند می خندم و می گذارم با افکار علمی و امروزی خود خوش باشند. امروز، و اما امروز، فهمیدم چقدر خوش بختم که هنوز رویا و تخیل دارم. هنوز با عشق نفس می کشم و نگذاشتم ذهن و قلبم شبیه مثلا آدم بزرگ ها شود. امروز، بعد خواندن این بخش از کتاب درسی ام، دوباره عاشق رویاهایم شدم.
دریافتعکس

چقدر عجیب بود برایم که دکتر معتمدنژاد، امروز را تخیل آمیز می دانست.

376 + 722

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها ساده آمدن و رفتن در رابطه با انسان ها را بلد شده ام. نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. فضای این اتفاق می تواند هولناک باشد و حتی خوشحال کننده، اما بالاخره اتفاقی افتاده. ساده با انسان ها آشنا می شوم. کمی آشنا می شوم. خیلی کم. من تا به این سن، آشنایی عمیقی را تجربه نکرده ام. از همان ها که بتوانم در چشمهای آن فرد نگاه کنم و حرفهایم بیاید. آخر من وقتی در چشمهای انسان ها نگاه می کنم زبانم از کار می افتد و تمرکزم را از دست می دهم. همین باعث می شود ارتباط چشمی در گفتگوهایم نداشته باشم. می گفتم؛ آشنایی عمیقی که نگاهم حرف بزند برایش. دست های سرد و کبود شده ام را گرفت نپرسد چرا اینطور شدی. اشکم که روی پرِ روسری سرمه ای ام ریخت برایش تاسف بار نباشد و پوزخند در دلش نزند. آشنایی عمیقی که دهان باز می کنم بدون پیش داوری بگوید؛ خودت مهمی. همان خودی که فکر می کند ماموریتی دارد روی زمین. همان خودی که تمام سعی اش را می کند تا برای خلق خدا مفید باشد. همان خودی که عشق و مبارزه را، فقط عشق و مبارزه را راهِ لذت و آرامش خودش می داند. همان خودی که ترس هایش محترمند، اندوهش سنگین و لب خندش؟...لب خندش؟...هیچ. از لب خندِ این خود هیچ برداشتی نکند.
ساده آشنا می شوم. کم. خیلی کم. و بدون فراز و نشیبی، در مدتی کم، ساده آشنایی ام تمام می شود. انگار نمی خواهم بیشتر انسان ها را بشناسم. آشنایی عمیق، نعمت بزرگی ست. برای داشتنش لیاقتی نیاز است که هنوز در من نیست.
الهی نصیبم/نصیبمان کن.
می خواستم چه بگویم که این ها را گفتم؟ یادم نمی آید. اصلا مهم نیست. حرف زدم، خالی شدم کمی، خیلی کم، اما شکرا لله. و این برای یک روزم کافی ست.

376 + 720

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب با rain مسابقه ی نوشتن داشتیم. خسته بودم و به شدت مشتاق خوابیدن، اما حرف نوشتن بود. وقت نوشتن بود. 5 کلمه از داخل کتاب ها بیرون می آورد و به هم وقت می دادیم تا قصه ای، یا طرحی بنویسیم. می نوشتیم و دوباره 5 کلمه ی دیگر. حالم خوب بود دیشب. حالم خوب بود دیروز. به نود و هفت، اعتماد دارم. بلند شده است و برای جذاب بودنش دارد تلاش می کند. من هم به خودم اعتماد دارم. بلند می شوم و برای آدم قشنگ شدنم، می جنگم. آدم قشنگ ها، خوبند. به دل می چسبند و تا همیشه یادشان و تصویرشان و خاطراتشان می ماند. آدم قشنگ شدن، اصلا تنها مأموریت من روی زمین است.

376 + 719

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کویر، فال فروش، حلقه، کلاه، سیروس

سیروس را هنور یادش بود. حلقه ی دوستی شان با مرتضی و امیر و سیروس در کویر شکل گرفته بود. همان سفر عجیب به کویر که غذا و آب تمام شده بود و آن ها همچنان در مسیر گمشده شان سرگردان بودند. سیروس را هنوز یادش بود. آخرین جیره ی آب را به او داد و خودش رفت. نفس عمیق کشید. کلاه سربازی اش را روی سرش گذاشت و از فال فروش میدان انقلاب به یاد سیروس فالی خرید. سیروس را هنوز یادش بود.