۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مأموریت مهم» ثبت شده است

376 + 943

  • ف .ن
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

حین انجام دادن کارهای قبل خوابم، حین راه رفتن و گذشتن از در آشپزخانه و در راهروی پشتی و در اتاق خیاطی و در اتاقم، نیم نگاهی هم به تلویزیون می‌انداختم. شبکه نسیم. برنامه دورهمی. مامان هاجر با چشم‌های معلق در عالم خواب و اتمسفر زمین، مشغول دیدن این برنامه بود. مهمان داشتند. مرحوم داریوش اسدزاده. خدایِ جان، خدایِ آدم‌قشنگ‌ها رحمتش کند. مدیری از او سوال پرسید. آیا احساس خوشبختی دارید عمیقا؟
او ماند و یک سوال. او یک مردِ پیر بود. ۹۴ سال روی زمین زندگی کرده بود. حالا یک سوال جلوی عمرش، قد علم کرده بود! مساله وحشتناک‌تر از این حرف‌ها بود. او دیگر نزدیک به رفتن بود. البته که همه‌مان هر لحظه نزدیک به این رفتن هستیم. اما او شاید، خودش را نزدیک‌تر از منِ جوانِ هارت و پورت داشته، به لحظه‌ی رفتن، حس می‌کرد. تمام شد. حس آن لحظه‌اش. زندگی روی زمین تمام شد. فرصتم برای زیستن روی کره‌ی زمین تمام شد. تمام شد. تمام شد. ثمره‌اش؟ چه شد؟ چه کردم؟ آه خدایا. چه زود. چه زود. چه زود.
پماد را در یخچال گذاشتم. به اتاق آمدم. فرصت زیستن روی زمین!!!

376 + 869

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۵:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربان‌صدقه‌ام می‌رود. می‌خندد. سربه‌سرم می‌گذارد. از رفت و آمدهایش به خانه‌ی عمه و عمو و خاله می‌گوید. از مهمانی‌های افطاری. از سحری پختن‌هایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمه‌ساداتی که می‌گوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام می‌رساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیه‌های زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیل‌های حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم می‌گذارند، از من می‌پرسد. درسم، حالم، حوصله‌ام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید بچه‌های اتاق به خنده می‌افتند. چون قرار است چند دقیقه‌ای با این زنِ پنجاه و هشت ساله‌ی شمالیِ آفتاب سوخته‌ی شوخ‌طبعِ اهلِ دلِ روشن‌فکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیل‌هایش،
سال‌هاست کوه‌های زندگی را
دویده است‌.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.

376 + 859

  • ف .ن
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتند حیوان امسال همان حیوان سال 1374 است. من هم متولد 1374 هستم. امسال سال 1398 است. من هم 24 ساله می‌شوم. ترسیدم. همین. 

376 + 856

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.

376 + 838

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷
  • ۱۹:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

عملیات انجام شد. چهارشنبه‌ی 19 دی سال 1397 سفید شد. این‌بار نه نمایشی، بلکه واقعی و هزینه‌دار.
در جلسه‌ی امتحان، هجده‌ نفر از دانشجویان در اعتراض به انتخاب بدِ اساتید و ضربه به سطح علمی آن‌ها، و به‌خصوص توهین به شخصیت انسانی‌شان، دو کلاس 109 و 111 را ترک کردند و نامه اعتراضی خود را به مسئول آموزش دانشکده تحویل دادند.

حق‌ هزینه دارد.
صفر می‌گیریم.
باید دوباره از اول درس را پاس کنیم.
باید مجبور به گرفتن نمره‌ی بالای 14 باشیم.
اما
لب‌خند بزن! زیر شکنجه.


376 + 809

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
  • ۲۲:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

نمی‌دانم اینکه خیلی از کارها برایت سطحی شوند، خوب است یا خوب نیست!

376 + 800

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مهر ۹۷
  • ۲۰:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

در هشتصدمین پست فصل جدید وبلاگم، دلم خواست بگویم: خداوندِ جان، بخاطر انگیزه‌ی قوی‌ای که بهم عطا کردی ازت متشکرم. همین.

|لب‌خند

376 + 794

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷
  • ۰۵:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

روز اول، ادب.

376 + 792

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من پیراهن حریر گل‌گلی آبی و صورتی می‌پوشم اما از جنگ می‌نویسم.
من پیانوی بی کلام Yiruma گوش می‌دهم اما از جنگ می‌نویسم.
من با هدفون آهنگ هندیِ شادِ سه بعدی گوش می‌دهم و نیمروی قلبی شکل در آشپزخانهِ کوچک خوابگاه درست می‌کنم اما از جنگ می‌نویسم.
من تلِ پارچه‌ای گل‌گلی روی موهایم می‌گذارم اما از جنگ می‌نویسم.
من روی پاهایم می‌ایستم و می‌چرخم و می‌چرخم اما از جنگ می‌نویسم.
من ساعت‌ها فیلم‌های تیم برتون می‌بینم و با فیلم big fish قصه‌های رویایی در سرم می‌سازم اما از جنگ می‌نویسم.
من عصرها در حیاط خانه‌ی پدری از دلبری‌های جوجه‌ها ذوق‌زده می‌شوم و به جست‌و‌خیز کردن بچه‌گربه‌ها می‌خندم اما از جنگ می‌نویسم.
من ر‌ژ لب قرمز می‌زنم و جلوی آینه می‌ایستم و به خودم لب‌خند می‌‌زنم اما از جنگ می‌نویسم.
من به همین درهمی زندگی می‌کنم اما به اینکه با بچه‌ها زیر درختِ رویِ تپه بنشینیم و قصه بخوانیم امید دارم. امید برای من جایش امن است.

376 + 791

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
  • ۰۳:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بدونن
شاخه‌های اهل تابستون
بازم گُل میدن
و
آروم نمی‌شینن