۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تمرین نویسندگی» ثبت شده است

376 + 939

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این یادداشت کوتاهم که سه سال پیش، همین روزها، نوشته بودم.

 

 

مینیمال در ادبیات

 

مینیمال یک جریان است. یک گرایش فکری. مکتبی‌ست که فقط مختص ادبیات نیست. در موسیقی وجود دارد، در سینما و معماری هم. این مکتب را به "سادگی" می‌شناسند. شناسه‌ی اصلی‌اش ساده بودن طرح و موضوعی است که سازنده در سرش ایجاد می‌کند. گاهی هم ساده بودنش به حدی است که ناگهانی و تصادفی به وجود می‌آید و می‌شود یک اثر مینیمالیستی. مینیمال در اواخر دهه ی 1960 جان گرفت. به کوتاهِ کوتاه بودن شهره است. به ساده بودن نیز. شعار اهل ادب این مکتب این است که هر چقدر کم بنویسی باز هم زیاد است. مینیمال با یک اثر ادبی کاری می‌کند که از آن فقط یک بدن باقی می‌ماند. یک بدن سالم البته. که نه چربی اضافه دارد، و نه جایی از آن بزرگ است. شکم و باسن و سر و صورت و پا و دست و ... معمولی است. اضافه وزن در مینیمال وجود ندارد.

مینیمال را بخاطر اسمش شاید به کم حجمی بشناسند. درست است. اما همیشگی نیست. امکان دارد یک اثر ادبی به چندین صفحه برسد اما مینیمال به حساب بیاید. به این دلیل است که عناصر اصلی مینیمال را دارد. پس صرف اینکه یک داستان کوتاهِ کوتاه است نباید آن را مینیمال دانست. باید همهی شرایط یک اثر مینیمالیستی را داشته باشد.

در مینیمال شخصیت‌ها ساده هستند. مثل من و تو. مثل همهی آدم‌هایی که در خیابان از کنارشان عبور می‌کنیم. بیشتر مواقع قهرمانی در اینگونه داستان‌ها وجود ندارد. و یک فرد برتر از بقیه نیز. شخصیت‌ها ساده هستند و تغییری هم نمی‌کنند. به خصوص تغییر رفتاری و اخلاقی. داستان‌های مینیمال بیشتر از بعدِ بعدِ ماجرا شروع می‌شوند. در وسط حادثه معمولا شروع نمی‌شوند مثل داستان کوتاه. بیشتر به عواقب می‌پردازند. آن هم خیلی ساده و با الفاظ و اتفاق‌های ساده‌تر.

زمان و مکان در مینیمال پرش قابل توجهی ندارد. شاید داستان فقط یک ساعت را روایت کند. و یا حتی چند دقیقه.

نتیجه گیری و پایان کاملا در مینیمال با بقیه‌ی انواع ادبی فرق می‌کند. امکان دارد یک داستان مینیمال در نظر یک خواننده اصلا ته نداشته باشد. اما در اصل دارد. سادگی‌اش باعث شده است که عیان نباشد و بر خلاف تمام مسیر داستان که رو بود و نیاز به تفکر نداشت برای فهمیدنش، اینجای قصه، یعنی پایان، در مینیمال نیاز به تفکر است. که گاهی یعنی خودت(خواننده) ببین چه نتیجه‌ای می‌گیری.

از مینیمال نویس‌های معروف میتوان ریموند کارور را نام برد. آنتوان چخوف، اُ هنری و ...

در داستان‌های کارور، سادگی مشهود است. افراد عادی هستند و رفتارهای عادیتری هم دارند. یک اتفاق اصلی وجود دارد و آن هم به کلی شخصیت‌ها و مسیر داستان را تغییر نمی‌دهد. بلکه جزئی است. و اگر هم کلی باشد آنقدر نمود بیرونی ندارد.

 

در آخر این مقاله‌ی کوتاه، (خودشیفته‌گونه این یادداشت را مقاله می‌پنداشتم!!) لازم می‌دانم که بگویم مینیمال برخلاف همه‌ی عناصرش که کوتاه و ساده بودن را فریاد می‌زند، فکر بلندی پشتش است. که باید به آن فکر کرد. پرداخت. توجه کرد. و درس گرفت. نکته‌ای که در داستان کوتاه و رمان به وضوح دیده می‌شود اما در یک اثر مینیمالیستی نه.

 

 

7:16 صبح پنج شنبه 4/ 6/ 1395 خورشیدی

376 + 927

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۸:۵۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

همیشه فکر می‌کردم خودم را باید کتاب کنم اما وسطای همان فکرهای قشنگ قشنگ، می‌زدم به سرم که نه! من دوست ندارم فاش شوم. حسِ خوبی به فاش شدن نداشتم. ولی فکر می‌کنم دیگر وقتش رسیده که از خودم تا به خودم را تغییر دهم و زندگیم را در مسیرِ از خودم به دیگران، پیش ببرم.

376 + 889

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌‌ی نریشن نویسیم را از سر گذراندم. حالا اینکه نتیجه‌اش چه شد می‌گویم هیچی. برای شروع هر مرحله‌ای و هر راهی، باید مقداری نادیده بگیری و اندکی هم فقط به جلو نگاه کنی. به عقب برنگرد تا ببینی چه شد. فقط جلو. و فقط تلاش. و فقط کسب تجربه تا علم روی علمت بیاید. علم! این قشنگ‌ترین پز دادنی. علمِ عملی. واقعا علمی که بتوانی عملیش کنی خیلی قشنگ است. بگذریم. خلاصه من باید برای اولین بار نریشنی می‌نوشتم برای یک ویدئو کلیپ 2 دقیقه‌ای. و آیا می‌توانستم؟ من کسی بودم که داستان کوتاه را رها کردم و گفتم با همان داستان بلند کارم را شروع می‌کنم. من کسی بودم که یادداشت‌هایم از 250 کلمه، همیشه رد می‌شد و من همان دختری هستم که حتی استوری‌هایش هم باید متنی بلند باشد و با یک جمله نصیحت و همین الان یهویی‌ها به کل دشمن بود. اما حالا باید یک متنِ 2 دقیقه‌ای می‌نوشتم؟ نوشتم. بالاخره نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی نوشتم. از حدود ساعت نه و نیم شب نشستم پای لپ‌تاپ تا 4 و نیم صبح، و البته باز هم وقت کم آوردم. از 9 و نیم صبح هم نشستم لنگ لنگان ویرایش کردم تا در نهایت چیزی برای ارائه و تحویل تولید شد. بله چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌ی نریشن نویسیم را بدست آوردم و حالا منتظرم. که البته انتظار نشستنی بسی زشت است. اما در کل منتظرم ببینم کارآموزی و بلد شدن‌های این مدلی، من را تا کجا‌ها و به کجا‌ها می‌برد. چند روز پیش بود که من واقعا خوش‌حال بودم.

376 + 860

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸
  • ۱۸:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

-داری متولد می‌شی! گریه کن!

+اسمم چیه؟


376 + 846

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 824

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
  • ۱۲:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

از کلاس که بیرون آمد ایستاد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، قدم به جلو گذاشت و راهرویِ دانشکده را سیاه کرد و رفت. از کفش‌هایش رنگ می‌پاشید روی زمین. دست در جیب راه می‌رفت. از پله‌ها پایین ‌آمد. دهانش بسته بود. دندان‌هایش بسته‌تر. می‌فشرد. دست‌ها را در هم، دندان‌ها را به روی هم، پاها را به روی زمین، زمین را به آسمان، آسمان را به دود. و دود را به خودش. از دانشگاه بیرون آمد، روبه‌روی دکه‌ی آنطرف خیابان ایستاد. به روزنامه‌های صبح نگاه کرد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، راه رفت. بسته‌ای سیگار خرید و دود کرد. خودش، دست‌هایش، دندان‌هایش، پاهایش، زمین و آسمان را. صندلی‌اش خالی بود در کلاس. یک هفته‌ای می‌شد که از او خبری نداشت. یک هفته‌ای می‌شد که گفته بود خداحافظ. یادش آمد. آن روزها را که گفته بود وقتی می‌خواهی سیگار بکشی سه تا شصت ثانیه به من فکر کن. و نمی‌کشید. نفس عمیق کشید. نخ دوم را برداشت. نخ سوم. نخ چهارم. دود کرد، او را.


376 + 763

  • ف .ن
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر

بسم الله


دیوار آشپزخانه سیاه شده است. درست بالای اجاق گاز. دستمال می‌گیرم و به جانش می‌افتم. می‌سابم. سخت و محکم‌ و عرق‌ریزان. پاک نمی‌شود. کاردی را که همیشه با آن برای تو سیب پوست می‌کتدم برمی‌دارم. بوی تو را می‌دهد. بوی گوشتت که خراشید و شکافت و درید و پاره کرد. کارد را روی گچ دیوار می‌کشم. سخت و محکم و عرق‌ریزان. گچ فریاد نمی‌کشد. خراشیده می‌شود و لایه لایه از جانش کم. دست‌بردار نیستم. باید سیاهی دیوار برود. چاله عمیقی روی دیوار درست در مرکز سیاهی ایجاد می‌شود. می‌خندم. بلند. مثل وقتی که دکتر گفت برای همیشه نابینا شده‌ام.