بسم الله


دیوار آشپزخانه سیاه شده است. درست بالای اجاق گاز. دستمال می‌گیرم و به جانش می‌افتم. می‌سابم. سخت و محکم‌ و عرق‌ریزان. پاک نمی‌شود. کاردی را که همیشه با آن برای تو سیب پوست می‌کتدم برمی‌دارم. بوی تو را می‌دهد. بوی گوشتت که خراشید و شکافت و درید و پاره کرد. کارد را روی گچ دیوار می‌کشم. سخت و محکم و عرق‌ریزان. گچ فریاد نمی‌کشد. خراشیده می‌شود و لایه لایه از جانش کم. دست‌بردار نیستم. باید سیاهی دیوار برود. چاله عمیقی روی دیوار درست در مرکز سیاهی ایجاد می‌شود. می‌خندم. بلند. مثل وقتی که دکتر گفت برای همیشه نابینا شده‌ام.