۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

376 + 943

  • ف .ن
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

حین انجام دادن کارهای قبل خوابم، حین راه رفتن و گذشتن از در آشپزخانه و در راهروی پشتی و در اتاق خیاطی و در اتاقم، نیم نگاهی هم به تلویزیون می‌انداختم. شبکه نسیم. برنامه دورهمی. مامان هاجر با چشم‌های معلق در عالم خواب و اتمسفر زمین، مشغول دیدن این برنامه بود. مهمان داشتند. مرحوم داریوش اسدزاده. خدایِ جان، خدایِ آدم‌قشنگ‌ها رحمتش کند. مدیری از او سوال پرسید. آیا احساس خوشبختی دارید عمیقا؟
او ماند و یک سوال. او یک مردِ پیر بود. ۹۴ سال روی زمین زندگی کرده بود. حالا یک سوال جلوی عمرش، قد علم کرده بود! مساله وحشتناک‌تر از این حرف‌ها بود. او دیگر نزدیک به رفتن بود. البته که همه‌مان هر لحظه نزدیک به این رفتن هستیم. اما او شاید، خودش را نزدیک‌تر از منِ جوانِ هارت و پورت داشته، به لحظه‌ی رفتن، حس می‌کرد. تمام شد. حس آن لحظه‌اش. زندگی روی زمین تمام شد. فرصتم برای زیستن روی کره‌ی زمین تمام شد. تمام شد. تمام شد. ثمره‌اش؟ چه شد؟ چه کردم؟ آه خدایا. چه زود. چه زود. چه زود.
پماد را در یخچال گذاشتم. به اتاق آمدم. فرصت زیستن روی زمین!!!

376 + 942

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کارگردان بعدی که به سراغ آثارش رفتم جیمز کامرون است. شاید شما هم مثل من او را به اسم و رسم و شکل و شمایلش نشناسید ولی با فیلم تایتانیکش حتما آشنایید. یا با آواتار. و هشتاد درصد با نابودگر‌. پرونده‌ی مارتین اسکورسیزی با یازده فیلم فعلا بسته شد. کامرون کمتر از انگشت‌های دستم فیلم برای دیدن دارد و فکر می‌کنم بتوانم تا قبل از مهاجرتِ پاییزی به تهران و شروع ترم جدید دانشگاه، پرونده‌ی او را هم ببندم. البته پرونده‌ی The Handmaids Tale هم بسته می‌شود ان‌شاء‌الله. از تلنبار کردن بدم می‌آید، و از باز گذاشتن پرونده‌های شروع شده، از آن بیشتر. فکر می‌کنم اگر رییس قوه قضائیه بودم شب موقع خوابیدن وقت بیست و چهارمین غلتم، حوصله‌ام سر برود و زنگ بزنم دستور جدیدی صادر کنم مبنی بر اینکه هر شعبه‌ای در کشور بتواند در مدت یک هفته، همه‌ی پرونده‌هایش را ببندد، یک سفر هیجان‌انگیز به سوراخ‌های ناشناخته‌ی ایران به مدت یک هفته هدیه می‌‌گیرد. البته تضمین نمی‌کنم که اگر قاضی باشم و ساعت دوازده شب بخواهم بخوابم و 6 صبح خوابم ببرد، وقتی بیدار شدم تلفن را برندارم و حکم اعدام هر کسی را که در شعبه‌ام پرونده دارد صادر نکنم! خلاصه، جیمز کامرون پرونده‌ی بعدی من است و دیروز که نابودگر 1 را دیدم فهمیدم، گاهی واقعا بعضی انسان‌ها در آینده‌مان، حالمان را می‌سازند. مثل بچه‌هایمان. و مایی که مسئولیت ساختنِ آینده‌ی شگفت‌انگیز آن‌ها را برعهده می‌گیریم. چقدر مهمیم. و چقدر نادان! فکر می‌کنم باید تلفن را بردارم و بگویم پاداش هر پدر و مادری که قدر و ارزش تربیت بچه‌اش را بداند، کشف همه‌ی سوراخ‌های زمینی و آسمانیِ جهان است.

376 + 941

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۱۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تشویق به کتاب خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به ورزش کردن

تشویق به نوشتن

تشویق به فیلم دیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به بهتر از قبل درس خواندن

تشویق به نوشتن

تشویق به زود خوابیدن

تشویق به نوشتن

تشویق به فعالیت اجتماعی داشتن

تشویق به نوشتن

تشویق به خوشحال بودن

تشویق به نوشتن

تشویق به مزه کردن تجربه‌های جدید

تشویق به نوشتن

 

 

دنیایم با تو اردی‌بهشتی می‌شود.

آخرتم؟

توکل می‌کنیم به الله :)

376 + 940

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۱:۳۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

 

تم جدیدِ کرومم بغل کردنی‌‌ست. آخ قلبم! برای این نقشه و جهان‌گردیش!

 

 

376 + 939

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این یادداشت کوتاهم که سه سال پیش، همین روزها، نوشته بودم.

 

 

مینیمال در ادبیات

 

مینیمال یک جریان است. یک گرایش فکری. مکتبی‌ست که فقط مختص ادبیات نیست. در موسیقی وجود دارد، در سینما و معماری هم. این مکتب را به "سادگی" می‌شناسند. شناسه‌ی اصلی‌اش ساده بودن طرح و موضوعی است که سازنده در سرش ایجاد می‌کند. گاهی هم ساده بودنش به حدی است که ناگهانی و تصادفی به وجود می‌آید و می‌شود یک اثر مینیمالیستی. مینیمال در اواخر دهه ی 1960 جان گرفت. به کوتاهِ کوتاه بودن شهره است. به ساده بودن نیز. شعار اهل ادب این مکتب این است که هر چقدر کم بنویسی باز هم زیاد است. مینیمال با یک اثر ادبی کاری می‌کند که از آن فقط یک بدن باقی می‌ماند. یک بدن سالم البته. که نه چربی اضافه دارد، و نه جایی از آن بزرگ است. شکم و باسن و سر و صورت و پا و دست و ... معمولی است. اضافه وزن در مینیمال وجود ندارد.

مینیمال را بخاطر اسمش شاید به کم حجمی بشناسند. درست است. اما همیشگی نیست. امکان دارد یک اثر ادبی به چندین صفحه برسد اما مینیمال به حساب بیاید. به این دلیل است که عناصر اصلی مینیمال را دارد. پس صرف اینکه یک داستان کوتاهِ کوتاه است نباید آن را مینیمال دانست. باید همهی شرایط یک اثر مینیمالیستی را داشته باشد.

در مینیمال شخصیت‌ها ساده هستند. مثل من و تو. مثل همهی آدم‌هایی که در خیابان از کنارشان عبور می‌کنیم. بیشتر مواقع قهرمانی در اینگونه داستان‌ها وجود ندارد. و یک فرد برتر از بقیه نیز. شخصیت‌ها ساده هستند و تغییری هم نمی‌کنند. به خصوص تغییر رفتاری و اخلاقی. داستان‌های مینیمال بیشتر از بعدِ بعدِ ماجرا شروع می‌شوند. در وسط حادثه معمولا شروع نمی‌شوند مثل داستان کوتاه. بیشتر به عواقب می‌پردازند. آن هم خیلی ساده و با الفاظ و اتفاق‌های ساده‌تر.

زمان و مکان در مینیمال پرش قابل توجهی ندارد. شاید داستان فقط یک ساعت را روایت کند. و یا حتی چند دقیقه.

نتیجه گیری و پایان کاملا در مینیمال با بقیه‌ی انواع ادبی فرق می‌کند. امکان دارد یک داستان مینیمال در نظر یک خواننده اصلا ته نداشته باشد. اما در اصل دارد. سادگی‌اش باعث شده است که عیان نباشد و بر خلاف تمام مسیر داستان که رو بود و نیاز به تفکر نداشت برای فهمیدنش، اینجای قصه، یعنی پایان، در مینیمال نیاز به تفکر است. که گاهی یعنی خودت(خواننده) ببین چه نتیجه‌ای می‌گیری.

از مینیمال نویس‌های معروف میتوان ریموند کارور را نام برد. آنتوان چخوف، اُ هنری و ...

در داستان‌های کارور، سادگی مشهود است. افراد عادی هستند و رفتارهای عادیتری هم دارند. یک اتفاق اصلی وجود دارد و آن هم به کلی شخصیت‌ها و مسیر داستان را تغییر نمی‌دهد. بلکه جزئی است. و اگر هم کلی باشد آنقدر نمود بیرونی ندارد.

 

در آخر این مقاله‌ی کوتاه، (خودشیفته‌گونه این یادداشت را مقاله می‌پنداشتم!!) لازم می‌دانم که بگویم مینیمال برخلاف همه‌ی عناصرش که کوتاه و ساده بودن را فریاد می‌زند، فکر بلندی پشتش است. که باید به آن فکر کرد. پرداخت. توجه کرد. و درس گرفت. نکته‌ای که در داستان کوتاه و رمان به وضوح دیده می‌شود اما در یک اثر مینیمالیستی نه.

 

 

7:16 صبح پنج شنبه 4/ 6/ 1395 خورشیدی

376 + 938

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

در این یک هفته با کمک مسئولِ مربوطه، دو نریشن برای دو ویدئو کلیپ متفاوت نوشتیم. این نوشتن‌ها و نظر دادن‌ها و نظر خواستن‌ها و ویرایش‌ها و ثبت‌ها، جزو قشنگ‌ترین لحظه‌های این تابستانم شده. تجربه‌ی چیزهای جدید. و چه چیز باحال‌تر از کشف کردن مزه‌های جدیدِ زمین؟!

376 + 937

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امشب با مامان هاجر و خواهر دومی مشغول بحث و گفتگو درباره‌ی آینده‌ام شدیم. بعد کلی بگو و بخند و سر به سرِ هم گذاشتن، بالاخره وقت رسید که به طور جدی‌تری بگویم آینده‌ی من دو راه دارد. راهی به ازدواج و تشکیل خانواده‌ای دیگر و مسیری که بعد آن باز می‌شود، و راه دوم یک خانه به دوشیِ هیجان انگیز و پر فراز و نشیبِ ف.ن‌گونه. مادرم پذیرفت. راه دوم را پذیرفت و خواست درباره‌اش حرف بزنیم. من هم گفتم. اینکه به نظر شماها داشتن یک خانه‌ی کوچک در حدِ دو اتاق هم برای من در تهران لازم است یا همان را هم نداشته باشم! از اجاره کردن گفتیم. از حتی هم‌خانه شدن با یک دختر دیگر. مامان هاجر مثال هم آورد. خواهرِ همسایه‌مان. گفتیم و نقشه کشیدیم. از راه اول هم گفتیم. از ازدواج. از اینکه من اگر به سبک همیشگیم بخواهم زندگی کنم آنقدرها هم مثل بقیه، زنِ خانه‌داری نخواهم شد. امشب با مامان هاجر و خواهر دومی حرف‌های خوبی زدیم و شنیدیم. من به برنامه‌هایم و فرم زندگی کردنم امیدوارتر شدم. لب‌خند. معبرها جلو می‌آیند. جلوتر. اما امیدِ من همیشه جایش امن است.