۲۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

376 + 880

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۸
  • ۱۷:۲۶
  • ۰ نظر

بسم الله


امروز با سردرد بیدار شدم. البته باید برگردیم به چند ساعت قبلش. وقتی که با جیغ فاطمه سادات و سروصداهای خواهرم از خواب پریدم. و به واقع، از خواب پریدم. روی تخت نشستم. به معرکه‌ای که راه افتاده بود زل زدم. نفس عمیق کشیدم و دوباره خوابیدم. خواستم که بخوابم. فاطمه سادات در اتاق را باز کرد. صدایم زد. گفتم بیاید کنارم بخوابد. آمد. دراز کشید. دوباره بلند شد. آلبالو از دست مادرم گرفت. چندتایی. می‌خورد و نگاهم می‌کرد. پلک‌هایم دوباره شل شده بود. خوابیدم. وقتی بیدار شدم سردرد داشتم. بله، حالا شروع روز من است. امروز با سردرد بیدار شدم. سرم به شدت سنگین بود. انگار به اندازه‌ی پخت یک روزِ والتر وایت، متامفتامین در سرم جاسازی کرد‌ه‌اند. سردرد، حوصله‌ام را سر کشید. و من هیچ حالی، حوصله‌ای، رغبتی، اشتیاقی، و محبتی، برای تقدیم کردن به آدم‌ها نداشتم. بلند شدم. نماز خواندم. ناهار و بعد دوباره دراز کشیدن. اما نخوابیدم. لپ‌تاپ را روشن کردم و یک و نیم قسمت از بریکینگ بد را دیدم. و حالا دارم یادداشت امروزم را می‌نویسم. تازه به عدد 175 کلمه رسیده است. هر روز 250 کلمه. دیگر چه بگویم از امروز؟ آهان! سری هم به سامانه ملی کارآموزی زدم. توضیحاتش را خواندم و به نظرم امتحانش خواهم کرد. وبلاگ را هم بارها چک کردم و به کامنت‌ها جواب دادم. روی مساله‌ای دارم تمرکز می‌کنم که امیدوارم راهی باشد برای بهتر شدنِ دستم. فعلا فقط فکر است. چشم‌هایم سنگین‌اند. دلم چای می‌خواهد ولی این روزها، مجبورم به ترک بعضی چیزها. مثل شیرکاکائویِ عزیزم. مثل چایِ دلبندم که یار و یاورِ حال بدی‌های من بود. مثل نسکافه‌ی جان، که دلم برای بویش، برای آن مزه‌ی عجیبش، تنگ شده است. دلم چای می‌خواهد ولی صبوری می‌کنم. شد 283 کلمه. کافی‌ست. بروم چاره‌ای بیندیشم برای این سرِ سنگین.

 

 

 

17:15

376 + 879

  • ف .ن
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۸
  • ۰۱:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

82 ستاره‌ی روشن گوشه‌ی وبلاگم جاخوش کرده‌اند. که البته فکر می‌کنم جاناخوش کرده‌اند. چون داد و بیداد راه‌ انداخته‌اند که بروم بخوانمشان. و واقعا باید بیایم سراغ 82 ستاره‌ی پست‌هایتان. من مدت‌ها بود که نبودم. دوباره وقتش رسیده که این عدد را به صفر برسانم :)

376 + 878

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۷
  • ۰ نظر

بسم الله


لپ‌تاپ را که روشن می‌کنم چشمم به دکمه‌های کهشکانی‌اش می‌افتد. ذوق می‌کنم. خیلی زیاد. آنقدر که مردمکِ چشم‌هایم کِش می‌آید می‌شود یک سیاه چاله‌ی فضایی. اگر همان لحظه به چشم‌هایم زل بزنید یک ستاره تازه متولد شده را می‌بینید. تازه، زیبا، گیرا. همه‌مان وقتی ذوق‌زده‌ییم زیبا می‌شویم. مثل مادرم که وقتی ساعت 7 صبح به ایستگاه راه‌آهن رسیدم و دیدمش، زیبا بود. مثل مریم که وقتی از آبشار کبودوال برگشتیم و شمع‌های روشن را در دست خواهرم دید، زیبا بود. مثل فاطمه که وقتی روی تپه ایستادیم و باد، تمامِ تنش را دربرگرفت، زیبا بود. مثل زهرا که وقتی مربای بهارنارنجِ مامان‌پز را خورد، زیبا بود. مثل فاطمه سادات، که وقتی به همراه ما چهارنفر از سراشیبیِ کوچه جنگلی دوید و پرید، زیبا بود. مثل او، که وقتی با نگاهش حرف می‌زند... :)

لپ‌تاپ را که روشن می‌کنم و چشمم که به دکمه‌های کهکشانی‌اش می‌افتد، ستاره‌ای در من متولد می‌شود.

 

21:43

376 + 877

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۱۷:۵۶
  • ۰ نظر
بسم الله

من قابلیت این را دارم که از شدت سرما، خودم را بکشم و از شدت گرما، بقیه را. :/

376 + 876

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۱۶:۵۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رخت‌خواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیام‌ها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و هم‌چنان تنها نمره‌ی باقی‌مانده‌ام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خواب‌آلود. بیدار شو و نمره‌ها را بگذار. می‌ترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباه‌های سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خنده‌دار که او مقابل درِ دانشکده این‌ور و آن‌ور می‌رفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم می‌افتاد به چهره‌اش، خنده‌ام می‌گرفت. همیشه می‌بینمش می‌خندم. ابتدا لب‌خند می‌زنم و بعد می‌خندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقه‌ی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشده‌ام خیسش کنم. فرار می‌کند. :)

خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره‌ را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین  را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژ‌ه‌هایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چه‌چیز قشنگ‌تر از خورشت قیمه؟‍! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه  ((:

بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. این‌بار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گل‌های محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، می‌اندازد. همان صورتی‌های قشنگ. همان قشنگ‌های خوش‌بو. همان خوش‌بوهای بغل‌کردنی. و کاش گل‌ها را می‌شد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آن‌گاه کم‌کم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گل‌ِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشم‌هایت، بغل‌کردنی شوند. مثل وقت‌هایی که او را می‌بینم. :)

 

 

16:45

 

376 + 875

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۰۱:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. می‌خواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسنده‌ی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیده‌ام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپه‌های کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشته‌اند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل می‌خورم وقتی صورتم پر از جوش می‌شود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم می‌برد و این بازی‌های بین دست و جوش، اعصاب برایم نمی‌گذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگی‌اش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفته‌ام پاکش کنم. فعلا آمده‌ام لپ‌تاپ را روشن کرده‌ام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمی‌رود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدم‌قشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.

وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسک‌زده‌ی صهیونیستی بیرون بیایم. :)

 

00:56


376 + 874

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ تیر ۹۸
  • ۲۰:۰۲
  • ۰ نظر
بسم الله

روی تابِ چوبی حیاط نشستم. کوتاهش کردند تا فاطمه‌سادات هم بتواند تاب‌سواری کند. وقتی خواستم بنشینم یکی از سه‌قلو‌های گربه‌‌ی جدیدِ حیاط، که دراز کشیده بود زیر درختِ انار، بلند شد رفت. به معنای واقعی کلمه، نازند. یا به قولِ مریم، ناناز. :))
دلم می‌خواهد آن‌ها را بغل کنم. اینقدرررر که جیغشان دربیاید ولی هنوز نتوانستم به دو قدمی‌شان برسم. الفرارند کلا.
تابِ چوبی‌ام تکان می‌خورد.
سرم را می‌چرخانم به چپ. توپِ پلاستیکیِ آبی‌رنگی را می‌بینم که زیر درختِ انگور، لش کرده است.
تابِ چوبی‌ام هنوز می‌رود و می‌آید. صدایش به گوشم می‌خورد. صدای کسی که دارد شعر نادر خانِ ابراهیمی را برایم می‌خواند. همانی که لب‌خند که می‌زند اشکم بند می‌آید و می‌خندم :). همانی که چشم‌هایش، چشم نیستند. هنوز دارد می‌خواند. و من تاب‌ می‌خورم...لب‌خند 🏡