بسم الله

نمی دانستم امروز در تقویم رنگی رنگی، روز هم کلاسی های قدیمی ست. دوستی های قدیمی. نمی دانستم اما وقتی فهمیدم، لب خند گُنده ای زدم. آخر، از قضایِ روزگار، امروز، در بازار و تاکسی، هم کلاسی قدیمی ام را دیدم. سمیرا. میگفت من هم شناختمت ولی شک کردم که خودت هستی. راستش من شناخته بودمش، اما یک خصلت آزاردهنده ای دارم به نام خجالتی بودن برای اینکه آغازکننده ی یک گفتگو باشم. بالاخره بر خودم پیروز شدم و گفتگوی کوتاه داخل تاکسی مان شکل گرفت. گفت کارشناسی مهندسی پزشکی گرفته. و منتظر نتایج ارشد است. من هم گفتم در چه وضعیتی هستم. لب خند زد. همیشه لب خندهای قشنگی میزد. سمیرای خوش چهره یِ صدا ظریف که متأسفانه محل زندگی اش را به اشتباه گفتم. متأسفم. کمی در دوستی هایم عقب می مانم. من هنوز از هزار تویِ خودم بیرون نیامده ام و این، دوستانم را می رنجاند.