۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گفتگو با خداوند» ثبت شده است

376 + 798

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷
  • ۱۵:۳۴
  • ۰ نظر
بسم الله

و بی‌نهایت چیست؟
به راستی بی‌نهایت چیست؟
تا کجا قرار است در آن سوی آسمان‌ها زندگی کنیم؟ فرقی ندارد در آتش باشد یا خنکای زیرِ درختان. تهی ندارد؟ ته نداشتن یعنی چه؟
برای لحظه‌ای صبح امروز، ترسیدم از انسان بودن. و سرنوشتِ بدونِ تهِ انسان بودن.

376 + 754

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
  • ۰۱:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

خب از آخر شروع می‌کنم، خداحافظ ماهِ خیلی بدرد بخور. خداحافظ ماهِ مَشتی. خداحافظ ماه دل و قلوه دادن معبود و بنده. خداحافظ ماهِ لذت‌های گُنده‌یِ فیروزه‌ای. خداحافظ ماهِ بیداری‌های اجباریِ به هر بهانه‌ای. خداحافظ ماهِ خوابیدن تا عصرهایِ آسودگی از افطاری داشتن. خداحافظ ماهِ شیطنت‌های خنده‌دارِ اسرارآمیز. خداحافظ ماهِ باید از بیداری برای درس خواندن استفاده می‌کردم ولی نکردم. خداحافظ ماهِ شرمنده کردن من. خداحافظ ماهِ خیلی قشنگ برای منِ خیلی زشت. اما،...
بیا برگردیم به عقب‌تر، به ماقبل خداحافظی. به لحظه‌ی دیدار. به اینکه چه فکر می‌کردم و چه شد. چه شد؟ هیچ. هیچ؟ نه از هیچ پایین‌تر. کاش دستِ‌کم هیچ برداشت می‌کردم. من محصول این ماهِ مزرعه‌ام را سوزاندم. بخشی‌اش را آتش زدم و بخشی‌اش را گذاشتم گوسفند‌های گرسنه‌ی دنیا، بخورند و یک آروغ هم پشتش بزنند به ریشِ من. منفی هیچ. بله. این برداشت من است. چیزی هم باید بگذارم وسط تا جبران خسارت شود. ولی، مگر من همینطور رهایت می‌کنم. بله، خدا جان، من را پوست کلفت‌تر از این حرف‌ها آفریدی. دیگر کَرم خودت بوده و فکر خودت. می‌دانم من برای وقت‌های سرگرمی‌ات، بنده‌ی باحالی هستم. با کارهایم می‌خندانمت. هِی این دیگر چه بشری‌ست می‌گویی و می‌خندی و هِی دختر داری اشتباه می‌زنی می‌گویی و حرص می‌خوری. می‌‌دانم، اما هم تو مَشتی‌تر از این حرفها هستی و هم من پرروتر هستم. پس بیا برگردیم به اولِ اولِ قصه. بیا برگردیم به دیدنِ دوباره‌ی روی‌ِ ماه خودت. بیا بگذار دوباره بخندانمت و کمی هم کاری کنم تا بگویی آفرین دختر. گل بزن. تو می‌توانی. بیا برگردیم به لحظه‌ی صدا زدنت. و جواب دادنت.
بیا برگردیم به لحظه‌یِ سلام.
سلام خدا جان.

376 + 637

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
  • ۱۹:۴۴
  • ۰ نظر
بسم الله

در عصر گرم چهاردهمین روز شهریور ماه، وقتی نسیم شبانه شروع به وزیدن می کند، مگر کاری می ماند انجام دهی، به غیر از گفتگو با خداوند؟ هنوز شب نشده است. هنوز تاریکی آسمانت را در بر نگرفته است تا تو کاری غیر از این داشته باشی که انجام دهی. هنوز وقت برایت باقی ست. هنوز می توانی و می خواهی که بتوانی، پس شروع می کنی. پس شروع می کنم. سلام می گویم و شروع می کنم. چقدر خوب شد که از خواسته هایم اول نگفتم. از نتوانستن هایم گفتم. آدمی که همیشه نمیشود که بتواند. گاهی و خیلی تر از گاهی، نمی تواند‌. و جز با گفتنش به یادش نمی آید که نمی تواند، و باید کاری کند. چه گفتگوی خوبی بود. از خودت بگویی. از نداشته هایت، داشته هایت، نخواسته هایت، خواسته هایت، ترس هایت. در وبلاگ خیلی از دوستان، می دیدم که از کابوس هایشان حرف می زنند. من امروز، در گفتگوی صمیمانه ام با خداوند، از کابوس های واقعی ام حرف زدم. ترس هایی نه مادی، که ذهنی، که بی شک اگر خداوند لطف نکند از پا در خواهی آمد. گفتم. خیلی هایشان را. شنید و فکر می کنم خندید. به حرفی که می دانست دقایقی بعد خواهم گفت. و گفتم. همان حرف خنده دار کریه چهره را. که من اگر اعتماد داشتم این ترس ها حالا، قصه ی افسانه ایِ کتاب ها بودند نه در دل من برج ساخته باشند‌. اعتماد. و ایمان. و ایمان و اعتماد، که سخت با هم دوستند و سخت با هم یار. و نمی شود هیچ کدام جدا از یکدیگر. گفتگو کردم. دقایقی، وقتی که نسیم شبانه شروع به وزیدن کرده بود و تنِ ورزش دیده ی من را نرم می کرد و دلم را آرام، تا بسپارم روزهای باقی روزگارم را، قصه ی زندگی ام را، این قصه ی زیبایِ فیروزه ایِ پر فراز و نشیب را، به خدایِ محمد. و البته خدایِ علی‌. صاحب روز غدیر. حافظ امانت پیامبر خدا. علی. این نام و این نشانِ محکم و قدرتمند که حتی بر زبان آوردنش، در عصر گرم چهاردمین روز شهریور، اشک بر صورتم نشاند.