بسم الله

در عصر گرم چهاردهمین روز شهریور ماه، وقتی نسیم شبانه شروع به وزیدن می کند، مگر کاری می ماند انجام دهی، به غیر از گفتگو با خداوند؟ هنوز شب نشده است. هنوز تاریکی آسمانت را در بر نگرفته است تا تو کاری غیر از این داشته باشی که انجام دهی. هنوز وقت برایت باقی ست. هنوز می توانی و می خواهی که بتوانی، پس شروع می کنی. پس شروع می کنم. سلام می گویم و شروع می کنم. چقدر خوب شد که از خواسته هایم اول نگفتم. از نتوانستن هایم گفتم. آدمی که همیشه نمیشود که بتواند. گاهی و خیلی تر از گاهی، نمی تواند‌. و جز با گفتنش به یادش نمی آید که نمی تواند، و باید کاری کند. چه گفتگوی خوبی بود. از خودت بگویی. از نداشته هایت، داشته هایت، نخواسته هایت، خواسته هایت، ترس هایت. در وبلاگ خیلی از دوستان، می دیدم که از کابوس هایشان حرف می زنند. من امروز، در گفتگوی صمیمانه ام با خداوند، از کابوس های واقعی ام حرف زدم. ترس هایی نه مادی، که ذهنی، که بی شک اگر خداوند لطف نکند از پا در خواهی آمد. گفتم. خیلی هایشان را. شنید و فکر می کنم خندید. به حرفی که می دانست دقایقی بعد خواهم گفت. و گفتم. همان حرف خنده دار کریه چهره را. که من اگر اعتماد داشتم این ترس ها حالا، قصه ی افسانه ایِ کتاب ها بودند نه در دل من برج ساخته باشند‌. اعتماد. و ایمان. و ایمان و اعتماد، که سخت با هم دوستند و سخت با هم یار. و نمی شود هیچ کدام جدا از یکدیگر. گفتگو کردم. دقایقی، وقتی که نسیم شبانه شروع به وزیدن کرده بود و تنِ ورزش دیده ی من را نرم می کرد و دلم را آرام، تا بسپارم روزهای باقی روزگارم را، قصه ی زندگی ام را، این قصه ی زیبایِ فیروزه ایِ پر فراز و نشیب را، به خدایِ محمد. و البته خدایِ علی‌. صاحب روز غدیر. حافظ امانت پیامبر خدا. علی. این نام و این نشانِ محکم و قدرتمند که حتی بر زبان آوردنش، در عصر گرم چهاردمین روز شهریور، اشک بر صورتم نشاند.