۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستانه» ثبت شده است

376 + 965

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۹:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

این روزها به میزان و مقدار و خلاصه هر واحد اندازه‌‌گیری‌ِ شناخته شده در جهان، کلافه‌ام. فقط من اینطوری شده‌ام؟ نه. همه‌‌مان. هر کسی که می‌بینم. بچه‌های اتاق بیشتر. چهار کلافه‌ی عصبانیِ زودرنجِ ایده‌آل‌گرا در اتاقی دوازده‌ متری لحظه‌ای در سروکله‌ی هم می‌زنند و لحظه‌ای بعد به خودشان می‌خندند. خنده‌هایی جنون آمیز. چه بر سرمان آمده؟ ماجرا چیست؟

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 850

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ بهمن ۹۷
  • ۰۰:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به مریم می‌گویم تو که زبانت خوب است، بیا هم‌سفرم شو تا من دیگر انگلیسی بلد نشوم و بروم سراغ زبان موردعلاقه‌ترم؛ عربی. می‌خندد. 

376 + 845

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها برای کار پایان‌نامه فهیمه‌ی عزیز نویسنده‌ی وبلاگ زلف هندو (http://raheell.blogfa.com) به دانشکده‌‌ی حقوق دانشگاه رفت و آمد می‌کنم. دانشکده‌ای شاید جدی. شاید سرسخت. شاید در تکاپوی شدید. برخلاف دانشکده‌ی علوم ارتباطات. با احتمال خیلی زیاد هیچ‌وقت پایان‌نامه‌ای نمی‌نویسم اما با دیدن این دوندگی‌ها متوجه می‌شوم که ما تلف‌ شدگانیم. در این ساختار مضحک و نادرست آموزشی و روابط بین استاد و دانشجو. امیدوارم همه‌مان به خوبی تحصیل کنیم و خوب‌ها را تحصیل کنیم اما گله‌ها تمامی ندارند.

376 + 783

  • ف .ن
  • جمعه ۲ شهریور ۹۷
  • ۲۳:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی‌ آدم‌ها را وقتی می‌بینی به یاد آهنگ‌هایی می‌افتی. مثلا ممکن است وقتی نوشته‌های یک بلاگر را که می‌خوانی به یاد شهرام شب‌پره بیفتی و یکی دیگر به یاد یاس و یکی دیگر به یاد محسن چاوشی و یکی دیگر به یاد حامد زمانی و یکی دیگر به یاد انریکه و یکی دیگر به یاد علیرضا قربانی و یکی دیگر به یاد جنیفر لوپز و ...
تا به حال به خودم فکر نکرده‌ام. راستش تا به حال به هیچ‌کس فکر نکرده‌ام. فقط امشب یکهو در وبلاگ آقای رایمون فهمیدم کامل و نوشته‌هایش شبیه آهنگ‌های مهدی یراحی هستند. آن موسیقی و فضایش. آن شعر و قصه‌اش. به خودش هنوز نگفته‌ام البته :)
حالا به نظرتان من شبیه کدامم؟

376 + 751

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
  • ۰۰:۵۳
  • ۰ نظر
بسم الله

نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. خسته؟ کمی. آن‌ها سرحال می‌گفتند برویم اما من روی تخت دراز کشیده بودم و با خنده می‌‌گفتم نه. خوابم می‌آید. می‌شود نرویم؟ اصلا این دختر دارد شوخی می‌کند. به سرش زده است. ساعت 6 صبح وقتی از روز قبلش نخوابیده‌‌ایم، برویم پیاده‌روی؟! تو یک خُلِ باحال با پیشنهاد‌های دوست‌ داشتنی هستی اما من خوابم می‌آید. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. اما راضی شدم. اما، رفتیم. کسی در خیابان نبود. ولیعصرِ خالی. ولیعصرِ خنک با خورشیدی که راحت به ما می‌رسید. ولیعصرِ بزرگ. شاید بزرگ نبود. شاید من بزرگ می‌دیدمش. رها بودم در پیاده‌روی‌ِ آن. می‌توانستم بدون اینکه نگران برخورد‌های تن به تنِ هراس‌انگیز باشم به آسمان نگاه کنم و قدم بردارم. حرف زدیم. درباره‌ی این روزهایمان. این روزهای گیج و عصبیِ دنیایمان. این روزهایِ به جنون جنسی دچار شده. این روزهایِ خسته. از راه‌حل‌ها حرف می‌زدیم. از چراها. از ای کاش‌ها. از دیوانه‌ بودن این قرن. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار. مسیر اصلی را نرفتیم. پیچیدیم. به کوچه پس کوچه‌های خلوتِ پردرخت. خسته شدیم. ولی رفتیم. می‌رفتیم ولی نمی‌رسیدیم. بالاخره، رسیدیم. در آلاچیقی نشستیم. و دراز کشیدیم. و حرف زدیم. و آب‌پاش‌های پارک لاله حسابی خیسمان کرد. من را بیشتر. چون مقاومت نکردم. فرار نکردم. چقدر لذت بخش بود. چقدر لذت بخش بود آن خنکایِ آب در گرمایِ صبحِ 17 خرداد 1397. نخوابیده بودیم، از دیروزش بیدار، ولی، لب‌خند‌های قشنگ می‌زدم و خودم را دوست داشتم.