۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در مسیر کارشناسی روزنامه نگاری» ثبت شده است

376 + 953

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
  • ۲۱:۳۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

از وقتی به تهران آمدم دوباره ف‌.ن یک گوشه‌ی اتاق خوابگاه نشسته و به من زل زده. اما نگران نمی‌شوم. چون فِ، همان یک حرفِ لابه‌لایِ الفبایِ زمین، دارد کار خودش را می‌کند. فکر می‌کند. راه می‌رود. حرف می‌زند. نظر می‌دهد. می‌نویسد و لب‌خند می‌زند. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، زود می‌خوابد و زود بیدار می‌شود. گمان می‌کنم همه‌مان نیاز داریم از حجم اسم و رسممان کم کنیم. سبک که باشیم تن و جانمان، راحت‌تر و فعال‌تر می‌شود. من الان، در ساعت نه و سی و سه دقیقه‌ی شب، یک فِ خسته و خوشحالم.

 

|لب‌خند

376 + 950

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۷ شهریور ۹۸
  • ۱۷:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

صدای عصبانیِ ناله مانندِ Enter را می‌شنیدم. حتی دیدم ناخنِ انگشت دستم دست روی صورتش گذاشت تا وقتِ فرو رفتن در گوشتِ دستم آنقدرها هم متحمل درد نشود. ولی خب چه می‌شود کرد؟ امروز صبح انتخاب واحد داشتم. انتخاب واحد‌های اجباری. نیم ساعت تق تق کردم. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق.

این فقط یک‌ دقیقه‌اش بود که دیدید. به‌خیر گذشت اما من می‌دانم و ریشه‌هایم، عجیب‌ترین اتفاق‌های جهانم، که حواسم باشد اینقدر زود پیرِ این جریان‌ها نشوند. سیستمِ آموزشیِ دانش کور‌کن. تصور کنید داسی در دستش دارد و هی فرو می‌کند در چشم‌هایتان. در قلبتان. در بازویِ چپتان. در سه سانت زیر معده‌تان. در حلزونیِ گوشتان.

تق تق تق تق. تأییدیه‌ی روند فرسایشیِ تحصیلی‌تان را چاپ بگیرید. با تشکر. 

376 + 938

  • ف .ن
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸
  • ۰۰:۲۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

در این یک هفته با کمک مسئولِ مربوطه، دو نریشن برای دو ویدئو کلیپ متفاوت نوشتیم. این نوشتن‌ها و نظر دادن‌ها و نظر خواستن‌ها و ویرایش‌ها و ثبت‌ها، جزو قشنگ‌ترین لحظه‌های این تابستانم شده. تجربه‌ی چیزهای جدید. و چه چیز باحال‌تر از کشف کردن مزه‌های جدیدِ زمین؟!

376 + 930

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸
  • ۲۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

با خودشان چه فکری می‌کنند که می‌خواهند ساعت 2:40 نیمه شب برسیم به مقصد؟ آن هم وقتی که یک‌نفره بخواهی سفر کنی! آن هم وقتی که خوابگاهت ساعت 6:30 تازه می‌گذارد وارد شوی! آن هم وقتی که مسجد راه‌ آهنِ تهران، وقت نماز صبح، خانه‌ی خدا! را باز می‌کند فقط برای اقامه‌ی نماز! واقعا با خودشان چه فکری می‌کنند؟ حالا من با این چالش روبه‌رو چه کنم؟ :|  

376 + 926

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
  • ۱۶:۴۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقی‌ست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانواده‌ی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش می‌انداختم تا خوشحال‌تر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم می‌کند. حتی اگر فلسفه‌ی هیچ‌کدام از حرکاتی را که انجام می‌دهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یک‌جوری ورزشم را می‌گذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خنده‌های بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم می‌کردی تا با زهرا حرف می‌زدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانه‌ی پدری‌اش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام می‌شود و من به خانه‌ی دومم برمی‌گردم. چهل روز! هنوز زبان می‌خوانم، ترجمه‌ی مبتدی‌گونه‌ی خودم را پیش می‌برم، درس می‌خوانم، داستان می‌خوانم، فیلم می‌بینم، می‌خندم و با او حرف می‌زنم. چهل روز بعد، دوباره همه‌ی این‌ها را خواهم داشت به علاوه‌ی یک پیراهنِ سرمه‌ای که از دور با دوستانش دیده می‌شود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزه‌ای‌ام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!

376 + 921

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸
  • ۰۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

از وقتی که دانشجو شدم یکی یکی ایرادهایم می‌زند بیرون. تجربه‌ی همخانه شدن با چندنفر در یک اتاق چندمتری، همسایه شدن با چندنفر در یک محیطِ چندمتری، دانشگاه و دانشجوها و استادهایش، قلب قلبی شدن تمام وجودم و کشف کردن یک نفر دیگر، دور بودن از خانواده، مسافر بودن و حکم یک مهمانِ عزیز را پیدا کردن در خانه و بین فامیل، همه‌ی این‌ها از من چیزی ساخته که هر روز و هر دقیقه، در حال بررسی خودم هستم. در تکِ تکِ رفتارهایم و بازخوردهایی که به سمتم می‌آید تیز می‌شوم. سر خم می‌کنم و زل می‌زنم به خودم. کشف می‌کنم این انسانِ بیست و چهار سالِ زمینی عمر کرده را. هر روز و هر دقیقه. و چه لذتی بالاتر از کشف کردن؟!
در میان این کشف و استخراج‌های مهم و چالشی و حساس، من امروز فهمیدم که توانِ تحملِ بحثم پایین است. وارد بحث می‌شوم تا پیروز از آن خارج شوم وگرنه بهم می‌ریزم و رفتارهایی ناخوب نشان می‌دهم. این را قبل ظهر امروز فهمیدم. وقتی که با متنی که در حدود ساعت هشت صبح، در کانال گذاشته بود و من باید می‌خواندم مواجه شدم. برای من نوشته بود. وقتی خواندم اُردی‌بهشتی شدم. چون من دوباره چیزی کشف کردم و ماموریت جدیدی روی زمین برای تکامل خودم به من سپرده شده بود. «بحث و گفتگو را، نه برای پیروز شدن، برای بزرگ شدن، انجام بده.» بله، من از وقتی که دانشجو شدم بیشتر خودم را می‌بینم و می‌شناسم و سلام و احوال‌پرسی دارم. انگار، در سال‌های قبلش، با کسی دیگر زندگی می‌کردم.

376 + 889

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌‌ی نریشن نویسیم را از سر گذراندم. حالا اینکه نتیجه‌اش چه شد می‌گویم هیچی. برای شروع هر مرحله‌ای و هر راهی، باید مقداری نادیده بگیری و اندکی هم فقط به جلو نگاه کنی. به عقب برنگرد تا ببینی چه شد. فقط جلو. و فقط تلاش. و فقط کسب تجربه تا علم روی علمت بیاید. علم! این قشنگ‌ترین پز دادنی. علمِ عملی. واقعا علمی که بتوانی عملیش کنی خیلی قشنگ است. بگذریم. خلاصه من باید برای اولین بار نریشنی می‌نوشتم برای یک ویدئو کلیپ 2 دقیقه‌ای. و آیا می‌توانستم؟ من کسی بودم که داستان کوتاه را رها کردم و گفتم با همان داستان بلند کارم را شروع می‌کنم. من کسی بودم که یادداشت‌هایم از 250 کلمه، همیشه رد می‌شد و من همان دختری هستم که حتی استوری‌هایش هم باید متنی بلند باشد و با یک جمله نصیحت و همین الان یهویی‌ها به کل دشمن بود. اما حالا باید یک متنِ 2 دقیقه‌ای می‌نوشتم؟ نوشتم. بالاخره نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی نوشتم. از حدود ساعت نه و نیم شب نشستم پای لپ‌تاپ تا 4 و نیم صبح، و البته باز هم وقت کم آوردم. از 9 و نیم صبح هم نشستم لنگ لنگان ویرایش کردم تا در نهایت چیزی برای ارائه و تحویل تولید شد. بله چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌ی نریشن نویسیم را بدست آوردم و حالا منتظرم. که البته انتظار نشستنی بسی زشت است. اما در کل منتظرم ببینم کارآموزی و بلد شدن‌های این مدلی، من را تا کجا‌ها و به کجا‌ها می‌برد. چند روز پیش بود که من واقعا خوش‌حال بودم.

376 + 876

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۱۶:۵۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دوباره ظهر بیدار شدم. قبل ساعت 13. باز هم سریع از رخت‌خواب جدا نشدم. گوشی را روشن کردم و پیام‌ها را چک. وبلاگ را باز کردم. سایت سما را باز کردم. و هم‌چنان تنها نمره‌ی باقی‌مانده‌ام هنوز نیامده است. ای بابابزرگِ خواب‌آلود. بیدار شو و نمره‌ها را بگذار. می‌ترسم افتاده باشم. آن امتحان عجیب و غریب. آن اشتباه‌های سرِ بزنگاهی. آن پایانِ خنده‌دار که او مقابل درِ دانشکده این‌ور و آن‌ور می‌رفت و من عصبانی سعی داشتم نگاهش نکنم. اما وقتی نگاهم می‌افتاد به چهره‌اش، خنده‌ام می‌گرفت. همیشه می‌بینمش می‌خندم. ابتدا لب‌خند می‌زنم و بعد می‌خندم. آن پایانِ پایانش. که شک داشتم پایین باشد اما به طبقه‌ی پایین رفتم و ورودی سرویس بهداشتی دیدمش. حرف زدیم. دوباره در راهرویِ کوچکِ اتاقِ صدابرداری ایستادیم. حرف زدیم. و حرف زدنِ من و او، یعنی سر به سرِ هم گذاشتن و خندیدن و لجبازی و خندیدن و غر زدن و خندیدن و در نهایت، دوستش دارم. حالم کنارش خوب است. ولی این پایانِ پایانِ آن روز نبود. تهش، من بودم و پارک مقابلِ دانشگاه و او. و من هنوز موفق نشده‌ام خیسش کنم. فرار می‌کند. :)

خلاصه، استادِ این امتحان، هنوز نمره‌ را در سایت نگذاشته. و من معلق بین افتادن و نیافتادنم. بالاخره حدود ساعت یک و نیم ظهر بلند شدم. ویتامین  را از روی صورتم شستم. روغن کرچک را از روی ابرو و مژ‌ه‌هایم. ناهار خورشت قیمه بود. و چه‌چیز قشنگ‌تر از خورشت قیمه؟‍! و اصلا ماادراک ماخورشت قیمه  ((:

بعد ناهار من دوباره ماسک درست کردم. این‌بار فقط خیار رنده کردم و در جایخی گذاشتم. قرار است زمان پاک کردن از گلاب استفاده کنم. گلاب را دوست دارم. من را به یادِ گل‌های محمدیِ کنار درختِ ازگیلِ پیر حیاط، می‌اندازد. همان صورتی‌های قشنگ. همان قشنگ‌های خوش‌بو. همان خوش‌بوهای بغل‌کردنی. و کاش گل‌ها را می‌شد سفت در آغوش گرفت و به تنت بفشاری. آن‌گاه کم‌کم وارد تنت شوند. قلبت بویِ گل‌ِ محمدی بدهد. زبانت صورتیِ قشنگ بشود. و چشم‌هایت، بغل‌کردنی شوند. مثل وقت‌هایی که او را می‌بینم. :)

 

 

16:45

 

376 + 873

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۲۲:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا در این کمتر از دو هفته‌ی باقی‌مانده تا شروع امتحانات، با تمرکز و حواسِ جمع پیِ هر درس بروم. برنامه‌ی درس‌هایم را با زمانبندی امتحانات، روی کاغذهای رنگیِ پروانه‌ای شکل نوشتم و چسباندم به دیوارِ کنارِ تختم. روی تخت همین حالایِ حالا، بسیار شلوغ است. به قولِ قدیمی‌ها، شبیهِ بازارِ شام. برگه‌های تمرین‌ اصول روزنامه‌نگاری و جزوه‌اش پخش و پلا شده‌اند روی روتختیِ گل‌گلی‌ام. هدفون و هندزفری زیر بالشتکِ پاندای سفید_قهوه‌ای‌ام در حال خفه شدن هستند. خط‌کشِ نارنجی‌ مبحثِ عکس‌های خبری را در کتابم سفت چسبیده تا گم نکنم. لپ‌تاپ منتظر است دوباره روشنش کنم تا شرح عکس‌های خبری را بنویسم و فردا بدهم مریم برای استاد ببرد. شارژر گوشی همیشه به سه‌راهیِ کنارِ بالشتم وصل است چون همیشه نیاز است سریعاً گوشی به شارژ زده شود. همه چیز روی تخت پیدا می‌شود. جانِ آدمیزاد و شیرِ مرغ. شاید هم دمِ روباه و انگشتِ پطروس. قصه‌ها روی تختم شب‌ها می‌آیند دورِ هم می‌نشینند و تجدید خاطره می‌کنند. چند وقتی‌ست نوبتِ آن‌شرلی شده است. آنقدر حرف زد و خیالبافی کرد تا شد. آنقدر حرف زدم و خیالبافی کردم تا شد. من آن‌شرلی نیستم ولی پاره‌ای از کارهایم آن‌شرلی‌وار است. من آلیس هم نیستم ولی در دنیای عجیب و غریبی، در سرزمینِ اسرارآمیزی زندگی می‌کنم. سرزمینِ رویاها و رنج‌ها. و شدن‌ها. و شدن‌ها. این را وقتی می‌فهمم که نگاهم می‌کند و لب‌خند می‌زند. وقتی که سرم را پایین می‌اندازم و اصرار می‌کند نگاهش کنم. وقتی که نگاهش می‌کنم و لب‌خند می‌ز‌نم. بگذریم. دوست داشتن که جار زدن نمی‌شناسد. دوست داشتن نسیم است. نسیمِ خنکِ بهاری در تنِ گرما‌دیده‌ات. تنِ گرمادیده‌ی تشنه‌ات که ماه رمضان بهش سخت گرفته است. نسیم خنکِ اردی‌بهشتی که چادرت را مواج می‌کند. موجی آرام. آرام. آرام. داشتم می‌گفتم، برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا خوب بخوانم و این ترم را هم با موفقیت تمام کنم. تابستانِ پرمشغله‌ای در انتظارم است. زندگیِ هیجان‌انگیزی حتی. و بعد چه می‌شود؟ خدا داند و ما هم به دانایی او تکیه می‌کنیم و بس.

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند