بسم الله

احمقانه است اگر فکر کنم این ناله‌ها برای یک مساله‌ی ساده‌ی احساسی‌ست. شده‌ام مثل رستم که کشتن یک حریف، مساله‌ای ساده برایش بود اما وقتی آن حریف پسرش شد، دیگر قصه‌اش، قصه نبود. غصه شد. غصه‌ام. پسرم حریفم شده است. قبل کشتنش می‌فهمم. می‌فهمم واقعیت می‌گوید بنشین سرجایت. تو در این مرحله از زندگانی‌ات می‌مانی. عبور؟ نمی‌شود. تو در این جوانیِ زخمی می‌مانی. کار می‌کنی، از خیابان‌ها می‌گذری، صبح به صبح چای دم می‌کنی، به مادرت پشت تلفن آمار ناهار و شام خوردنت را می‌گویی و به محل کارت می‌روی و گاهی کافه‌نشینی با دوستانت و گاهی مسجد رفتن با چادر نماز سفیدِ گل‌گلی‌ات و گاهی مزار شهدا رفتن با گلویی سنگین و تا صبح فیلم دیدن و کار نوشتن و سفر رفتن و خسته شدن و بعد هم مُردن. عشق؟ هم‌سر؟ فرزند؟
واقعیت تیر سه شعبه دارد.
آخ گلویم...