۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید جایش امن است» ثبت شده است

376 + 849

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۰۲
  • ۰ نظر
بسم الله

صدای سه‌‌تار در گوشم می‌دود. در عمیق‌ترین لایه‌ی گوشم. شاید کنار حلزونی.
روی مایع گوشِ درونی‌ام می‌غلتد. به یاد آخرین غلتم افتادم. که افتادم. از تخت پایین اتاق 203. همان اتاقی که کنار آشپزخانه‌ است و همان آشپزخانه‌ای که به فکر بودم در آن نان محلی درست کنم. برای تو. نانی که دوست داشتی مزه‌اش را امتحان کنی. اما در ماهی‌تابه‌ای که جا برای نانِ دونفره ندارد. وسایلم یک‌نفره‌اند. همه‌شان. حتی همان تخت پایینی که از آن افتادم. مثل آخرین غلتم که من را انداخت. آخرین غلت‌ها تنها هستند. آخرین غلتی که تو را از تخت بیندازد، تنهاتر است. مثل صدای سه‌تار که چند دقیقه‌ایست در گوشم می‌دود. در کنار حلزونیِ گوشم.
غلتان و تنها.


376 + 848

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
  • ۰۱:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. خلوت بودن، در کل برایم ناراحت کننده است. فکر می‌کنم چیزی سر جایش نیست. مثل وقتی که مادرم برای تنبلی‌هایم غر نزند. مثل وقتی که کنترل تلویزیون در دست‌های پدرم نباشد. مثل وقتی که نام و نشان آدم‌هایی که برایت مهمند به تدریج در فهرست مخاطب‌های تلگرامت پایین و پایین‌تر برود. مثل وقتی که لب‌خند نزنم. خلوت بودن یعنی همین‌ها. همین لحظه‌هایی که گفتم. در این وقت‌ها من ناراحتم. حالم حتی به رنگ کِرِم هم نیست چه برسد به فیروزه‌ای. خلوت بودن غم‌انگیز است. گاهی ترسناک هم می‌شود. مثل نیمه شب‌هایی که ناگهان از خواب می‌پرم و فقط تاریکی می‌بینم و صدای هیچ. و من در آن مرحله از شب‌هایم، دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. بخاطر خلوتی چنین ترسناک. خلوت بودن در کل برایم ناراحت کننده‌ است به جز یک مورد. یک اتاق. یک میز. من و کلمات. بنویسم و خلوتم را ستایش کنم. بنویسم و خلوتم را نوازش کنم. این خلوت را، این خلوتِ فیروزه‌ای را.
خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. و به‌خصوص کلاس درس حقوق اساسی.

376 + 846

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 845

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها برای کار پایان‌نامه فهیمه‌ی عزیز نویسنده‌ی وبلاگ زلف هندو (http://raheell.blogfa.com) به دانشکده‌‌ی حقوق دانشگاه رفت و آمد می‌کنم. دانشکده‌ای شاید جدی. شاید سرسخت. شاید در تکاپوی شدید. برخلاف دانشکده‌ی علوم ارتباطات. با احتمال خیلی زیاد هیچ‌وقت پایان‌نامه‌ای نمی‌نویسم اما با دیدن این دوندگی‌ها متوجه می‌شوم که ما تلف‌ شدگانیم. در این ساختار مضحک و نادرست آموزشی و روابط بین استاد و دانشجو. امیدوارم همه‌مان به خوبی تحصیل کنیم و خوب‌ها را تحصیل کنیم اما گله‌ها تمامی ندارند.

376 + 843

  • فِ نعمتی
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

بعد از آن دو هفته‌ی مرموز، حالا به مرحله‌ی بعدی بازی درونی‌ام رفته‌ام. سکوت. سکوتی که فکر می‌کنم نیاز است تا بگذارم آدم‌های جهانم به کارهایشان برسند. روزی تمام می‌شوم اما از خود گذشتن، عادتم شده است. ولی شما این کار را نکنید. بعضی از خود گذشتن‌ها اصلا نباید اتفاق بیفتند. ظلم محض است. حتی از ظلم آمریکا به ایران هم بزرگ‌تر. و شاید روزی برسد که مردم تظاهرات کنند و فریاد سر بدهند «مرگ بر توهم فداکاری»

376 + 840

  • فِ نعمتی
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷
  • ۲۰:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

ما انسان‌هایی هستیم که برای کارهای خیر داوطلبانه در حق دیگران به بهشت نمی‌رویم بلکه بخاطر ادای نذر و نیازهایمان برای رفع مسائل زندگی‌ توشه‌ی ثوابمان پر می‌شود.
مسئله‌ی بعدی: انتخاب واحد :|



376 + 838

  • فِ نعمتی
  • چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷
  • ۱۹:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

عملیات انجام شد. چهارشنبه‌ی 19 دی سال 1397 سفید شد. این‌بار نه نمایشی، بلکه واقعی و هزینه‌دار.
در جلسه‌ی امتحان، هجده‌ نفر از دانشجویان در اعتراض به انتخاب بدِ اساتید و ضربه به سطح علمی آن‌ها، و به‌خصوص توهین به شخصیت انسانی‌شان، دو کلاس 109 و 111 را ترک کردند و نامه اعتراضی خود را به مسئول آموزش دانشکده تحویل دادند.

حق‌ هزینه دارد.
صفر می‌گیریم.
باید دوباره از اول درس را پاس کنیم.
باید مجبور به گرفتن نمره‌ی بالای 14 باشیم.
اما
لب‌خند بزن! زیر شکنجه.


376 + 835

  • فِ نعمتی
  • شنبه ۱۵ دی ۹۷
  • ۱۸:۲۶
  • ۰ نظر
بسم الله

با درس‌هایی که جواب قطعی دارند میانه‌ی خوبی ندارم. مثلا همین درس‌های فرمول‌دار. همین‌هایی که الّا و بلّا باید جواب درست به دست بیاوری تا نمره بگیری. الّا و بلّا باید از فلان مسیر مساله را حل کنی وگرنه جواب‌هایت را خراب کرده‌ای. خب من انسانم. ربات نیستم. در نیم ساعت قبل از شروع شدن امتحان ممکن است برای مسائلی درونم طوفانی شود آن‌وقت چطور خوب یادم بیاید که متغیر مستقل دقیقا کدام بود و وابسته کدام تا بتوانم همبستگی پیرسون را درست حل کنم. من انسانم. دلم خواست سطح‌بندی ترتیبی‌ام کم و متوسط و زیاد باشد ولی فرمول و مسیر مشخص و ال و بل می‌گوید باید در این مساله فقط کم و زیاد باشد‌. خب نمره‌هایم پر، ولی عطر خوش‌رایحه به آن سیستم علمی که ما را فقط ربات می‌خواهد. نمی‌فهمد وقتی امروز دختری سر می‌چرخاند و نمی‌بیند، حتما انرژی‌اش کم می‌شود. آن‌وقت بجای آنکه ارزش خبری را متغیر مستقل و نفوذ اخبار را متغیر وابسته بداند، دست زیر چانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: x فقط حضور او. والسلام.

376 + 833

  • فِ نعمتی
  • پنجشنبه ۱۳ دی ۹۷
  • ۰۲:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من آدم جو‌‌زده‌ای هستم. درست گفتم؟ شاید هم جوگیر. این را هم درست گفتم؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم من با جو ارتباط تنگاتنگی دارم. از جوِ چیزی بیرونم بیاورند طوری انرژی‌ام خالی می‌شود که وزنه‌بردارِ سه‌بار چراغ قرمز دیده در المپیک هم آنطور بی‌رمق نمی‌شود. جو. بله جو. این دوست، شایدم دشمنِ دیرینه. مثلا چرا این را می‌گویم. آدمیزاد که بدون دلیل نباید حرفی بزند. البته آدمیزاد با هر چیزی اصولا حرف می‌زند الّا دلیل. داشتم می‌گفتم. من بدون دلیل کاری نمی‌کنم. حرفی نمی‌زنم. حتی همان نگاه‌های بدون اجاز‌ه‌ام هم. بی‌اجازه هست ولی بی‌دلیل که نیست. داشتم می‌گفتم. اِی بابا. چرا وسطِ کلمه‌هایم پیدایت می‌شود؟ بخواب. درس داری. من هم دارم. ای دادِ بی‌داد. گفتم درس. اصلا آمده بودم همین را بگویم. بگویم من آدم جو‌زده و جوگیری هستم. جوِ خوابگاه و آن همه دانشجوی مشغول درس خواندن را ول کرده‌ام آمده‌ام خانه‌ی پدری. که چه بشود؟ استراحت کنم. چه استراحتی! قهوه‌ی مسمومِ قجری شد نشست در جانم. اضطراب همه‌ی جانم را گرفته. همه‌ی همان جانِ مسموم. اضطرابِ تک به تکِ درس‌هایی که نیمه‌تمام مانده‌اند. اضطراب مقاله‌ی اقتصاد. مقاله‌ی روان‌شناسی. جوِ خوابگاه را رها کردم گفتم بروم خانه در سکوت و آسایش بیشتری درس بخوانم. چه نصیبم شد؟ خواب. فقط خواب. به والله فقط خواب. در این یک هفته یا خواب بودم، یا گیج و منگِ بعد از خواب، یا مشتاقِ خواب، و یا به آن‌هایی که خوابیده بودند با حسرت نگاه می‌کردم. بله. من آدم جو‌زده‌ای هستم و اضافه کنید به آن، جوگیر بودن را. بدشکل، جوِ خانه من را گرفته و اسیر کرده. فردا رخت می‌بندم. البته رخت چندانی که نیاوردم. در اصل کوله می‌بندم و چهارتا کتابی را که نیمه‌تمام ماند می‌برم و لپ‌تاپی که نشد آخرین فیلم از لیست نولان را هم در خانه نگاه کنم و عینکی که درست شد و مانتوی سبزی که عضو جدید کمدِ خوابگاهم می‌شود. مانتویِ سبز دوست‌داشتنی‌ام. می‌خواستم چه بگویم چه گفتم. اما مهم نیست. مهم، اصل کلام است. که من جو‌زده و جوگیر هستم اما سست نه. مثلا نه تابستان و دوری، و نه اوایل پاییز و بی‌توجهی، و نه باقی روز‌های زرد و نارنجی، نتوانستند کاری کنند. من هنوز هم به عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌خندم. 

376 + 832

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
  • ۲۳:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کنج‌ها را دوست دارم. کنجِ اتاق نشستن صفایی دارد که گرفتن نمره‌ی ۲۰ از استاد انصاری ندارد. حالا هم کنجِ هال نشسته‌ام. کنج نیست ولی گوشه‌ی گوشه‌ی بخاری نشسته‌ام. بازوی راستم که چسبیده به بخاری گرم شده است. می‌خواهم اعترافی کنم. کنج‌ها صفا دارند ولی بیشتر از آن امن هستند. نقاطِ امنی که فکر می‌کنی دستِ هیچ غولی به تو نمی‌رسد. حتی غولِ تنهایی. :)