۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید جایش امن است» ثبت شده است

376 + 815

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

راه می‌روم. حواسم پرت است.
می‌نشینم. حواسم پرت است.
می‌خندم. حواسم پرت است.
یقه‌ی سکوتم را بالا می‌کشم و روی دهانم می‌آورم. حواسم پرت است.
قاشق را برمی‌دارم تا اولین لقمه‌ی غذای سلف را در دهانم بگذارم. حواسم پرت است.
پالتویم را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم تا به دانشگاه بروم. حواسم پرت است.
از دانشگاه برمی‌گردم. حواسم پرت است.
هندزفری در گوشم می‌گذارم و شادترین آهنگِ لیستم را پخش می‌کنم. حواسم پرت است.
غمگین‌ترین آهنگ. حواسم پرت است.
بی‌کلام. حواسم پرت است.
صدایم می‌زنند. حواسم پرت است.
صدایشان می‌زنم. حواسم پرت است.
می‌خوابم. حواسم پرت است.
بیدار می‌شوم. حواسم پرت است.
حواسم را «جایی» پرت کرده‌ام، تا در خالصانه‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام، لب‌خند بزنم.

376 + 814

  • ف .ن
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷
  • ۲۰:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هر ترم باید استاد عجیبی داشته باشم. آدم‌های عجیب هیجان‌انگیزند. مساله‌ای را در تو زنده می‌کنند که این دنیای ماشینی و زندگی سریع و آماده، در تو کشته است. کشف کردن. کنجکاو شوی و بخواهی بشناسی. بدانی. بیشتر و بیشتر. در این پاییز، با یکی از این آدم‌های هیجان‌انگیز آشنا شده‌ام. استاد روانشناسی اجتماعی‌ام. «آرش حیدری» که اگر در اینترنت هم جستجو کنید صحبت‌هایش موجود است. البته شنیدن حرف‌هایش وقتی در یک فضای کوچک حضور دارید کی بُوَد مانند خواندن کلماتِ تایپ شده. این مردِ جوانِ عجیبِ هیجان‌انگیز، من را با مفهومِ ترس به طرز متفاوتی مواجه کرد. ترس را با تلاش و تمرین، نشانم داد. من را ترساند که اگر خوب ننویسم، خوب تحلیل نکنم، خوب نبینم، خوب نفهمم، خوب جستجو نکنم، خوب دقت نکنم، از او نمره‌ای نمی‌گیرم. و نمره نگرفتن از او یعنی تو یک نادانی. یک دانشجویِ درس‌خوان و هیچ‌ندان. تو فقط پوسته هستی. هیچ محتوایی نداری. ترسیدم. من آدمی بودم که از ابتدای دست به قلم شدن، فقط ادبی نوشتم. و خب در اولین کارنوشتی که برای درسش نوشتم، به طور درستی، نابود شدم. همان «همکاری که باید هر کس در زندگی‌اش داشته باشد» گفت داستان نوشته‌ای. نه یک تحلیل علمی از یک فیلم روانشناختی. نفس عمیق کشیدم. من که بلد نیستم علمی بنویسم. باز هم نوشتم. گفت پیشرفت داری ولی هنوز روایت‌ دارد. برای استاد فرستادم. تعریف کرد که قلم خوب و روانی دارم اما ابهام علمی دارم و باید اصلاحش کنم. فعلا نمره‌ام از 4 نمره، 2/5 است. خوشحال بودم که تعریف شنیده‌ام اما خوشحال نبودم که بلد نیستم علمی بنویسم. تحلیل بنویسم. تمرین کردم. باز هم. باز هم. تا نیمه‌ی همان شبی که وقت داشتم ایمیل کنم، در تاریکی اتاق، با چراغ گوشی و لپ‌تاپ، نوشتم. فرستادم. هر چه بادا باد.
استادِ عجیبی‌ست. هیجان‌انگیز و کاربلد. و البته، ترسناک.
ترسیدم. تمرین کردم. با خودم روبه‌رو شدم. با نقصم. با نقص مهمی که باید زودتر رفع می‌شد.
یک روز بعد جواب ایمیلم آمد.
من موفق شده بودم. بالاخره بلد شدم کمی تحلیلی بنویسم. کمی علمی. کمی غیرادبی. و کمی از کلماتِ اسرارآمیزِ داستانی‌ام  دور شوم.
نمره‌ی شما 4/25 از 4
انتظار مرا خیلی بالا بردید. موفق باشید در امتحان ترم و تحلیل‌های بعدی.

علاوه بر اینکه باید یک همکارِ اسرارآمیز در زندگی‌تان داشته باشید، به دنبال یک استاد و معلمِ اسرارآمیز هم بگردید. با خودتان روبه‌رویتان کند و یکی یکی نقص‌هایتان را به شما نشان بدهد.
آیا این پاداش صبوری‌ من است؟
خدا را شکر.


|‌لب‌خند

376 + 813

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

صورت مساله پاک کردن بلد نیستم. تا تهِ مساله باید بروم تا حالم خوب شود و بتوانم ادامه بدهم. مثل هر بار، امشب هم تا تهِ مساله‌ام رفتم و حالا نفس عمیق می‌کشم و لب‌خند می‌زنم و بعدِ حقوق خواندن، کتاب چگونه می‌توان داستان‌نویس شد؟ را باز می‌کنم و با هیجان و دقت می‌خوانم و یادداشت‌برداری می‌کنم. چرا؟ چون مأموریتی دارم.
راستی، برای خودتان حتما همکاری که مربی‌گری هم بلد است انتخاب کنید. دنیایتان مزه می‌گیرد. (فقط خودم فهمیدم چه گفتم :)) )

|لب‌خند

376 + 812

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

کی
فکرشو
می‌کرد؟

376 + 809

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
  • ۲۲:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

نمی‌دانم اینکه خیلی از کارها برایت سطحی شوند، خوب است یا خوب نیست!

376 + 805

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
  • ۱۲:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

با هم حرف بزنید. حرف‌های خوب بزنید. خوب، حرف بزنید. با هم حرف زدن، بمب می‌شود همه‌ی غصه‌ها را پودر می‌کند. برای باهم حرف زدنمان، شکر.


‌|لب‌خند

376 + 798

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷
  • ۱۵:۳۴
  • ۰ نظر
بسم الله

و بی‌نهایت چیست؟
به راستی بی‌نهایت چیست؟
تا کجا قرار است در آن سوی آسمان‌ها زندگی کنیم؟ فرقی ندارد در آتش باشد یا خنکای زیرِ درختان. تهی ندارد؟ ته نداشتن یعنی چه؟
برای لحظه‌ای صبح امروز، ترسیدم از انسان بودن. و سرنوشتِ بدونِ تهِ انسان بودن.

376 + 795

  • ف .ن
  • شنبه ۲۴ شهریور ۹۷
  • ۰۲:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

خوشا به حال هر آن کسی که کسی را برای گفتن حرف‌هایش دارد.
همین.

376 + 793

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

برای |شب اول|

پیراهن سیاه پدر را که از بین لباس‌هایش برداشتم فهمیدم وقت سبک شدن و از نو آغاز کردن رسیده‌ است. انگار، آغاز سال تفکر، همین آغاز سال هجری قمری‌ست. هر بار قمرِ زمین و آسمان، می‌خواهد جدید شوم. من سیاه پوشیدم. درخشیدم. اما تو بدونِ هیچ اضافه‌ای، قمری، عباسِ فاطمه. چه برازنده‌ات است، عباسِ فاطمه. عباسِ فاطمه. عباسِ فاطمه.

376 + 792

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷
  • ۰۴:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

من پیراهن حریر گل‌گلی آبی و صورتی می‌پوشم اما از جنگ می‌نویسم.
من پیانوی بی کلام Yiruma گوش می‌دهم اما از جنگ می‌نویسم.
من با هدفون آهنگ هندیِ شادِ سه بعدی گوش می‌دهم و نیمروی قلبی شکل در آشپزخانهِ کوچک خوابگاه درست می‌کنم اما از جنگ می‌نویسم.
من تلِ پارچه‌ای گل‌گلی روی موهایم می‌گذارم اما از جنگ می‌نویسم.
من روی پاهایم می‌ایستم و می‌چرخم و می‌چرخم اما از جنگ می‌نویسم.
من ساعت‌ها فیلم‌های تیم برتون می‌بینم و با فیلم big fish قصه‌های رویایی در سرم می‌سازم اما از جنگ می‌نویسم.
من عصرها در حیاط خانه‌ی پدری از دلبری‌های جوجه‌ها ذوق‌زده می‌شوم و به جست‌و‌خیز کردن بچه‌گربه‌ها می‌خندم اما از جنگ می‌نویسم.
من ر‌ژ لب قرمز می‌زنم و جلوی آینه می‌ایستم و به خودم لب‌خند می‌‌زنم اما از جنگ می‌نویسم.
من به همین درهمی زندگی می‌کنم اما به اینکه با بچه‌ها زیر درختِ رویِ تپه بنشینیم و قصه بخوانیم امید دارم. امید برای من جایش امن است.