- ف .ن
- چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸
- ۰۲:۰۱
- ۰ نظر
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
قرار بود به جای من در جلسهی اول کارگاه داستاننویسیام [که در تهران برگزار میشد و نبودم] شرکت کند. همینقدر پشتیبان و دلگرم کننده و اردیبهشتی.
بسم الله
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشهای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه میکردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را میآورد بیرون و میگفت «من اینجام». با تقلای من و پیگیریهای پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشهی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش بود. جادوگرها و چارلی و کارخانه شکلات سازی از رولد دال. نخوانده بودم. یعنی اصلا رولد دال را به داستانهایش نمیشناختم. به کُری خواندنهای او از اینکه من خیلی از نوستالژیها را نخواندهام میشناختم. همهی اینها را برایم هدیه خرید. من؟ یک خجولِ هیجانزدهی متشکر بودم. اینها را گفتم تا الان بگویم که جادوگرها را تمام کردم. چند روزی میشود. و میخواهم دربارهاش چندخطی بنویسم.
بسم الله
خوابم میآید. بروم بخوابم. هنوز جوابم را نداده. عیبی ندارد. دلخور است خب. دلخور که شاخ و دم ندارد. حالا شاید او شاخ داشته باشد ولی شاخش هم برایم جذاب است. روزِ اول ماهِ بهمن هم اینطور گذشت. و بروم کمی هری پاتر بخوانم و بخوابم. شب بخیر به خودم.
بسم الله
دیشب. پارک لالهی تهران. سرما. کلاغها. چشمها.
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
وقتی میگوید مدتی کنار بکش، در فانتزیترین حالت ممکنِ خلقت، یعنی فقط کتاب خواندن، به سر ببر و قوی بمان. من چه بگویم؟ جز قبول کردن این راهِ بسیار مفید چه کار کنم؟ قبول کردم و با توجه به حالی که در پست قبل گفتم، فهمیدم این راه فعلا، بهترین راهِ آزار ندادن خود است. امتحان فردایم تمام شود، خودم را سخت در آغوش میگیرم و دستهایم را میبوسم و از مقاومتِ عجیبی که بروز دادم تشکر میکنم. و از او هم. از سپر بلایم. سپرِ بلایِ قشنگم.
بسم الله
سپر بلایم شده است. این روزها. و چقدر من به این سپر میبالم؟ خدا میداند.
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.
بسم الله
پیراهنش بر تنم است. به یادِ اردیبهشت. به یادِ اولین دیدن. همین پیراهن بود. همین تار و پود.