- ف .ن
- چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
- ۱۶:۰۸
- ۰ نظر
بسم الله
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشهای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه میکردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را میآورد بیرون و میگفت «من اینجام». با تقلای من و پیگیریهای پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشهی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش بود. جادوگرها و چارلی و کارخانه شکلات سازی از رولد دال. نخوانده بودم. یعنی اصلا رولد دال را به داستانهایش نمیشناختم. به کُری خواندنهای او از اینکه من خیلی از نوستالژیها را نخواندهام میشناختم. همهی اینها را برایم هدیه خرید. من؟ یک خجولِ هیجانزدهی متشکر بودم. اینها را گفتم تا الان بگویم که جادوگرها را تمام کردم. چند روزی میشود. و میخواهم دربارهاش چندخطی بنویسم.