- فِ نعمتی
- چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
- ۲۱:۳۷
- ۰ نظر
بسم الله
کلوچهای در اتاق است که وقتی میگویم خودکارم را بیاور میگوید: «باش. باش.»
هیلا، کلوچهای دو ساله.
بسم الله
کلوچهای در اتاق است که وقتی میگویم خودکارم را بیاور میگوید: «باش. باش.»
هیلا، کلوچهای دو ساله.
بسم الله
قرار بود به جای من در جلسهی اول کارگاه داستاننویسیام [که در تهران برگزار میشد و نبودم] شرکت کند. همینقدر پشتیبان و دلگرم کننده و اردیبهشتی.
بسم الله
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشهای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه میکردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را میآورد بیرون و میگفت «من اینجام». با تقلای من و پیگیریهای پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشهی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش بود. جادوگرها و چارلی و کارخانه شکلات سازی از رولد دال. نخوانده بودم. یعنی اصلا رولد دال را به داستانهایش نمیشناختم. به کُری خواندنهای او از اینکه من خیلی از نوستالژیها را نخواندهام میشناختم. همهی اینها را برایم هدیه خرید. من؟ یک خجولِ هیجانزدهی متشکر بودم. اینها را گفتم تا الان بگویم که جادوگرها را تمام کردم. چند روزی میشود. و میخواهم دربارهاش چندخطی بنویسم.
بسم الله
پدرم کنار نوهاش دراز کشیده انیمیشن زوتوپیا میبیند. یا به قولِ فاطمهسادات: خرگوشِ پلیس :)
بسم الله
دیشب. پارک لالهی تهران. سرما. کلاغها. چشمها.
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
فردا هم دانشگاه تعطیل است. و من فردا هم با وجود دانشگاه نرفتن، کلی کارهای قشنگ دارم.
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.
بسم الله
پیراهنش بر تنم است. به یادِ اردیبهشت. به یادِ اولین دیدن. همین پیراهن بود. همین تار و پود.
بسم الله
برف میبارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع میرفتم. موانع ماشینها و آدمهای پارک شده در کوچهی خوابگاه بودند. برف میبارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم زنان. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش میدهم به آهنگ پایانیش، برف میدود. در چشمهای ذوق زدهام. در اولین تبریک برفیای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لبخندی که برایم میفرستد. برف میبارد. چه قشنگ است این نعمتهای باحالِ جادویی.