۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لب‌خند» ثبت شده است

376 + 773

  • فِ نعمتی
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷
  • ۲۳:۵۴
  • ۰ نظر

بسم الله


اول ستاره‌ی ضلع شرقی خانه‌ی همسایه‌ی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستاره‌‌ی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستاره‌ی زیر سیم‌های برقِ کوچه. بعد ستاره‌های بالای حیاط و خانه‌مان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لب‌خند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم می‌کرد. ستاره‌ها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان می‌دادند. با شمعی در دست. باد می‌وزید. واقعا می‌وزید. دست‌هایم را گره زدم و دعا کردم. دست‌هایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.

خداوندِ جان،

من هم درک می‌خواهم.

یک فنجان لطفا.

376 + 771

  • فِ نعمتی
  • دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷
  • ۱۷:۴۰
  • ۰ نظر

بسم الله


روز دوم

نقاشی می‌کشم روی زنده‌ها. سوزش. درد. فریاد. اما تحمل می‌کنم. من به دنیا آمده‌ام که برنده باشم.


376 + 769

  • فِ نعمتی
  • جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
  • ۰۳:۴۴
  • ۰ نظر

بسم الله


به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم. به حریر صورتی گل‌گلی‌اش. به گل‌های کوچکِ آبی‌اش. به چین‌های کوچکش که وقتی روی زمین بچرخم چین‌های بزرگ روی صورت دنیا می‌اندازد. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و لب‌خندی که نمی‌خواهم فراموش کنم مالِ من است. روزی نوشتم صاحب نشانِ لب‌خند هستم و پای این مُهر باید بمانم. انگار با خونم انگشت زده‌ام پای این نشان. پای همین نشانِ اسرارآمیز. لب‌خندی که گاهی آبی‌ست با حریرِ صورتی گل‌گلی. و گاهی سیاه و ساده‌ است و گاهی دامن بلندی به تن کرده که دلِ تمامِ درخت‌ها را برده است. و گل‌ها به افتخارش کلاه از سر برمی‌دارند. به پیراهن آبی‌ام فکر می‌کنم و برنامه می‌چینم کلاهی از یک گل بگیرم و روی سرم بگذارم و برقصم. آرامم. آرامشی دارم هیجان‌انگیز.

376 + 767

  • فِ نعمتی
  • دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷
  • ۱۸:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله


گفت تصادفی نمی‌میرم و این فیلم را ببین.

می‌گویم من یک قصه‌ام و این فیلم را ببینید.

«ماهی بزرگ»


فیلم ماهی بزرگ را می‌گویم. شاید تا به حال فیلمی پیدا نکرده باشم که اینقدر واضح من را برای بقیه توضیح بدهد. همان منی که قصه می‌گوید و زندگی‌اش هم قصه‌ است. آدم‌هایی قصه‌هایش را باور نمی‌کنند و آدم‌هایی باور می‌کنند. قبل این فیلم نمی‌خواستم قصه‌ی خودم را بگویم و می‌خواستم با خودم دفن شود. اما، بعد این فیلم می‌خواهم بنویسم. بگویم. اصلا ما روی زمین آمده‌ایم که قصه‌هایمان را برای همدیگر روایت کنیم. لب‌خند

376 + 766

  • فِ نعمتی
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷
  • ۱۵:۲۵
  • ۰ نظر

بسم الله


حالتان بد است، حالتان خوب است، حالتان اصلا در شبکه موجود نیست، حال به حال شده‌اید. اصلا عیبی ندارد.

بیایید روی آهنگ Anthony Gonzalez & Gael García Bernal - Un Poco Loco بزنید و در موزیک پلیرتان پخش کنید. لب‌خند خواهید زد.

البته بعدش حتما انیمیشن  Coco را هم ببینید.


376 + 746

  • فِ نعمتی
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
  • ۲۱:۰۲
  • ۰ نظر
بسم الله

سه هفته‌ی دیگر که برگردم به خانه، دوباره از نو فیروزه‌ای می‌شوم.