۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

376 + 979

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸
  • ۲۱:۳۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

پیراهنش بر تنم است. به یادِ اردی‌بهشت‌. به یادِ اولین دیدن. همین پیراهن بود. همین تار و پود.

376 + 978

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۸
  • ۱۸:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کارهایم مانده. از مترجم نمی‌توانم استفاده کنم. از گوگل هیچ. باید برای فردا یک مجله‌ی ۲۴ صفحه‌ای درباره‌ی موسیقی طراحی کنم ولی نمی‌توانم جستجویی انجام دهم. وضعیتِ ماقبلِ قرمز. نارنجی‌طور مثلا. 

376 + 977

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۶ آبان ۹۸
  • ۱۱:۲۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

دیروز که گفتم برف دوان دوان می‌بارد؟ بله آنقدر بارید و با مردمِ معترض همراه شد که مسیر نیم ساعته به دانشگاه را در سه ساعت و ربع طی کردیم. کلاس اولم که به آن نرسیدم دود شد به جمع آلودگی‌های تهران پیوست. کلاس دومم تشکیل نشد. و من فقط دو کلاس داشتم آن روز. به معنای واقعی کلمه حتی واقعی‌تر از همیشه، برای هیچ به دانشگاه رفتم. آن هم در آن سرما و یخ‌بندان و ماشین‌بندان. بدتر از همه‌ی این‌ها شارژ گوشی تمام‌کردنم بود. شارژر نیاوردنم بود. کار مصاحبه داشتنم بود. اینترنت‌‌‌ها مختل شدن بود. دیروز واقعا با برف روز قشنگی شد ولی با طوفانِ دولت و ملت، قشنگی‌اش خراب شد.

376 + 976

  • ف .ن
  • شنبه ۲۵ آبان ۹۸
  • ۰۹:۲۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

برف می‌بارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع می‌رفتم. موانع ماشین‌ها و آدم‌های پارک شده در کوچه‌ی خوابگاه بودند. برف می‌بارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم‌ زنان. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش می‌دهم به آهنگ پایانیش، برف می‌دود. در چشم‌های ذوق زده‌ام. در اولین تبریک برفی‌ای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لب‌خندی که برایم می‌فرستد. برف می‌بارد. چه قشنگ است این نعمت‌های باحالِ جادویی.

376 + 975

  • ف .ن
  • جمعه ۲۴ آبان ۹۸
  • ۱۴:۰۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز روز میلاد آخرین پیامبر خدا، حضرت محمد (ص) است که با روز کتاب و کتابخوانی مصادف شده. من همیشه‌ تلفیق را دوست داشتم. مسابقه‌ای توسط نشر جام جم با مدیریتِ خوبِ آقای دکتر صفایی‌نژاد، نویسنده وبلاگ پژوهشگر، در حال برگزاری است.

روی کلمه‌ی پویش سلام بر محمد (ص) کلیک کنید.

کتاب صوتی سه کاهن را که درباره‌ی نقشه‌ی شوم سه کاهن نسبت به جان پیامبر است رایگان دانلود کنید

گوش بدهید

و در قرعه کشی 5 ربع سکه بهار آزادی شرکت کنید.

 

376 + 974

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸
  • ۲۳:۵۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

می‌گویم دلم می‌خواهد برایت کتاب بخوانم.

می‌گوید خب بخوان.

 

جز لب‌خند زدن چه می‌توانم بکنم؟

376 + 973

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸
  • ۲۲:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

سرم شلوغ است و هی عینکم را روی بینی‌ام مرتب می‌کنم. کتاب زبان باز است. شیرینی و شربت به مناسبت میلاد پیامبر (ص) و امام صادق (ع) پخش کرده‌اند و من لیوانِ خالیِ شربت را کنار لپ‌تاپ می‌بینم. گرسنه‌ام است. دلم می‌خواهد فردا بروم ببینمش و برایش کتاب بخوانم. روی گوشی‌ام مداوم پیام می‌آید. فایلم ارسال نمی‌شود...فایلم ارسال نمی‌شود....کار آن‌ها را راه می‌اندازم. کارم راه بیفتد. خدایا، کارم!

376 + 972

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ایده‌ها می‌آید در سرم. خوشحال می‌شوم. بعضی‌هایشان را پیاده می‌کنم و بعضی را سوار. می‌رویم. تا دلِ شدن. 

376 + 971

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۸
  • ۱۳:۵۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

هوا آفتابی هم باشد سوز دارد. پاییز است. نزدیکِ زمستان است. زمستان؟! چهارمین فصل هم دارد می‌آید. به تهِ سال می‌رسیم. به دو دو تا چهارتا کردن. به چه کردم و چه نکردم! به اینکه چند بار در این سالی که گذشت آدم‌هایی را که دوست داریم بغل کردیم و گفتیم دوستشان داریم. به مادر. به پدر. به خواهر و برادر. به پدربزرگ و مادربزرگ. به همسر و بچه‌هایمان. هوا که سوز داشت، سفت همدیگر را در آغوش بگیرید و بخندید. زندگی فقط همین است.

376 + 970

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

یادم می‌آید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. درباره‌ی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظه‌ای بود که ویژه می‌خواستم شکر بگویم. وقتی که می‌دیدم. می‌دیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خنده‌دار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم می‌آید نوشته بودم دلم می‌خواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که می‌کنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لب‌خند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیک‌ترین معنا را درک می‌کنیم. از آسمان نمی‌گوییم از زمین بشنویم. یادم می‌آید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.