- ف .ن
- شنبه ۲۵ آبان ۹۸
- ۰۹:۲۷
- ۰ نظر
بسم الله
برف میبارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع میرفتم. موانع ماشینها و آدمهای پارک شده در کوچهی خوابگاه بودند. برف میبارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم زنان. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش میدهم به آهنگ پایانیش، برف میدود. در چشمهای ذوق زدهام. در اولین تبریک برفیای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لبخندی که برایم میفرستد. برف میبارد. چه قشنگ است این نعمتهای باحالِ جادویی.