- ف .ن
- چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸
- ۰۲:۰۱
- ۰ نظر
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
کاش به جای این همه شب بخیر گفتنها، کسی بیاید بگوید 《سلام، وقت داری با هم حرف بزنیم؟》
بسم الله
دلم میخواهد برای نیم ساعت ابر شوم روی سر مردم ببارم و کسی نفهمد بارش قطرههای باران، از غصهی ابر بود یا از نزول رحمت الهی. بین خودمان بماند. از غصهی ابر است. ابر غصهداریام.
بسم الله
دومین روز ماهِ بهمنم را با نوشتن شروع کردم. هی نوشتم و پاک کردم. البته با دیلیتِ کیبورد. اما قشنگترین کاری که کردم خواندن جزوههایی بود که در راستای مسیر روزنامهنگار شدنم، یک جزوهی درسی به حساب میآید. درسی که این ترم میخواهم انتخابش کنم. سه واحدی که برای انتخاب کردنش مشتاقم. با استادی که حسِ استادانهای در من رویانده و واقعا شاگرد اویم. آنقدر که دیگر دستم نمیرود بنویسم «حداقل» حتی اگر در چتِ شخصیام باشد. نزدیک به دو سال است که من وقتِ نوشتن «حداقل» دستم را پس میزنم و مینویسم «دستِکم». اما امان از لحظهای که جایی کلمهی «لیست» ببینم. فوری باید به «فهرست» تغییر کند. خلاصه اینکه پیشاپیش دارم جزوههای درسیاش را میخوانم تا مثل یک گربهی ملوسِ مشنگ سر کلاسشان ننشینم.
بسم الله
هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیجهای اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.
بسم الله
خوابم میآید. بروم بخوابم. هنوز جوابم را نداده. عیبی ندارد. دلخور است خب. دلخور که شاخ و دم ندارد. حالا شاید او شاخ داشته باشد ولی شاخش هم برایم جذاب است. روزِ اول ماهِ بهمن هم اینطور گذشت. و بروم کمی هری پاتر بخوانم و بخوابم. شب بخیر به خودم.
بسم الله
امشب که داشتم جزوهی جلسهی چهارم درس نظریههای ارتباطات جمعی را در دفترچهی نارنجیام مینوشتم حس بدی داشتم. میدانستم این جلسه را قبلا پاکنویس کردهام ولی یادم نمیآمد برگهاش کجاست. کمدم را گشتم. نبود! هر خطی که مینوشتم به خودم میگفتم چه حس بدی! من این را قبلا نوشتهام. گم کردهام. چه حس بدی!
گم کردن. حتما برگهی جلسه چهارم درس نظریهها هم حس بدی داشت. گم شدن. همین.
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.
بسم الله
از اژدها بودن فقط آتش در دهان، به من رسید. بال؟ خیر. اگر بال داشتم خودم را میرساندم به شهرهای شمالی کانادا تا بتوانم شفق قطبی را ببینم. آسمان! آسمان! آسمان! میدانم من در حسرتِ آسمان، بیشتر در زمین فرو میروم.
بسم الله
توجه کردهاید ما فقط یک حرفیم در این جهانِ پرحرف؟ در مطلب قبلی گفتم که آدمیزاد زبانبسته است اما منکرِ این نشدم که جهانِ انسانی، خیلی پرحرف و ورّاج است. چشمی بچرخانیم گردِ گردیاش، میبینیم این حجم از حروفِ گاهی منظم و گاهی شلختهاش را. در این یادداشت کاری به نظم و قاعده و فرمِ این الفبایِ زمینی ندارم. فقط آمدم بگویم من یک حرفم. بله فقط یک حرف، لابهلایِ الفبایِ زمین. این را کِی متوجه شدم؟! وقتی که میخواستم برای توییترم که تازه پا به دنیایش گذاشتم اسمی بنویسم. (تجربه کردنِ چیزهایی که از پایه غلط نیستند، مثل نفس کشیدن واجب است). گفتم چه بنویسم؟ اسمم؟ رسمم؟ آیا واقعا اسم و رسم معرفِ وجود من هستند؟ واقعا میتوانند منِ آدمیزادِ عجیب را معرفی کنند؟ آیا جامع و کافی است؟ آیا من واقعا فاطمه نعمتی هستم و فاطمه نعمتی میتواند روزی که از او درخواست کردند خودش را به همگان نشان دهد، انگشت به سوی من بچرخاند؟ نُچی گفتم. نوشتم فِ. بله. فقط فِ. من یک حرف هستم، لابهلایِ الفبایِ زمین. بدون ریخت و پاشِ اضافی.