۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خودم تا به خودم» ثبت شده است

376 + 899

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۹
  • ۰ نظر
بسم الله

معتقد نیستم. من به اینکه آدم‌ها در پسِ حرف‌هایشان، قبلش فکری نکرده‌اند معتقد نیستم. آدمیزاد با فکر کردن، هر لحظه‌ی عمرش را زندگی می‌کند. این فقط کیفیت و کمیت فکرهایمان است که وضعیت زندگی‌هایمان را مشخص می‌کند. البته هزاران چیز دیگر دخیل هستند ولی فکر کردن! چطور فکر کردن و به چه چیز فکر کردن! این دو مسئله‌ای غیرقابلِ چشم‌پوشی‌ است. بله. گفتم که من معتقد نیستم آدم‌ها بدون فکر کردن حرفی می‌زنند. بخصوص آن لحظه‌هایی که مردم می‌گویند حالا عصبانی بوده چیزی گفته، حالا ناراحت بوده چیزی گفته، حالا شوخی می‌کند جدی نگیر!
من گذشتن از صورت‌ مسئله‌ها را خوب بلدم ولی بررسی نکردنِ مسئله‌ها را نه. حتما بعدش، کنجی می‌نشینم و فکر می‌کنم و بررسی، تا بفهمم چرا، چه از طرف من و چه از طرف فردِ دیگری، فلان کلمات بیان شد؟ فلان رفتار اجرا شد؟ و ...
معتقد نیستم، به بی‌نیت بودنِ اعمال و افکارِ آدمیزادِ دوپایِ روی زمین. 

376 + 896

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

‌زن دایی با دو کاسه شیربرنج کنار پله‌های خانه ایستاد. صدا می‌زد. از بین اهلِ خانه من جواب دادم. لب‌خندی زد و متعجب گفت«چه عجب این دختر رو ما دیدیم». لب‌خند زدم. همدیگر را بوسیدیم و من گفتم«دیگه خودتون می‌دونید من تا لنگِ ظهر خوابم». بله. این نکته‌ی مهم زندگیِ من است. همه‌ی فامیل و همسایه‌ها و دوستان و خب باید حتی آشنایانِ غریبه‌طور را هم اضافه کنم که در جریانِ سیستمِ زندگی من هستند. تا لنگِ ظهر خوابیدن. کسی دیگر شکایتی ندارد. هیچ‌کدام از فامیل غر نمی‌زنند که «باز این دختر خوابه». البته حالا خوب شدم. تا ظهر فقط خوابم. قدیم‌‌ها ساعت 7 صبح می‌خوابیدم تا 5 عصر. و خب، به طور طبیعی من به ناهار و گردش و خانه‌ی این و خانه‌ی آن نمی‌رسیدم. تا شب مشغول ریکاوریِ بعد از بیداری بودم و تازه شب من سرحال بودم تا کاری کنم. خلاصه، زن دایی دو کاسه شیربرنجِ نذرِ نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش را برایمان آورد و به همه‌مان لب‌خند زد. به من بیشتر. من برای همه شده‌ام یک مسافرِ عزیز. و کاش مسافر بودنِ اصلی‌مان را باور می‌کردیم تا زندگی قشنگ‌تر و خوش‌مزه‌تر پیش می‌رفت. :) کاسه‌ی شیربرنجی برداشتم و در تنبلیِ کامل بدون قاشق و با کمک انگشتم شروع به چشیدن مزه‌اش کردم. دوست دارم. این ساده لذت بردن را.

376 + 895

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۳۸
  • ۰ نظر
بسم الله

چند دقیقه‌‌ی پیش، چند کلمه در جستجوی مرورگرِ گوشیم تایپ کردم. صفحه‌ی اولِ بالا آمده را باز کردم. متن را خواندم. نظرات را هم. و دوباره مرور شدم. سال‌های طولانی را در چند دقیقه مرور کردم و صفحه را بستم. بدنم برای لحظه‌ای سرد شد. شاید ترسیدم! نه. شاید نه. بی‌شک ترسیدم. ولی من محکوم بودم :) کسی که می‌داند چند روز دیگر اعدام می‌شود چه تلاشی برای نمردن دارد؟ من زندگیِ قشنگی در بعد از اعدامم می‌بینم پس، بی‌تابی نمی‌کنم. حکمم را می‌پذیرم و پیش می‌روم. صفحه را بستم. نفس عمیق کشیدم و «خدایا به امیدِ خودت»ـی بر زبانم آمد و بلند شدم نمازم را خواندم. فکر و مسئله برای غمگین شدن بسیار است. باید همان چند‌تایِ دل‌انگیزِ هیجان‌انگیزِ شادی‌آورِ زندگیم را بچسبم.

376 + 892

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۲۱:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز رسیدم به قسمت اول و دوم فصل چهارِ شرلوک. آخ از این دو قسمت. دلِ من همینطوری پر بود و لبریز، یکهو مصادف شد با دیدن این دو قسمت. اشک‌هایم پاشید به در و دیوار. حالا با کمی اغماض. ولی صادقانه، دقیقه‌های طولانی گریه کردم. بند هم نمی‌آمد لعنتی. حالا نمی‌دانستم برای مریِ مُرده گریه می‌کنم یا برای جانِ تنها شده و مات و مبهوت، یا برای بچه‌ی بی‌مادر شده‌شان، یا برای شرلوکی که قولش به باد رفت. و شاید هم برای خودم. نفس عمیق. نمی‌دانم. فقط من قطره قطره اشکِ گرم می‌دیدم که روی صورتم می‌افتند و امان هم نمی‌دهند بروم دستمال کاغذی بردارم. رگباری بود برای خودش. بارانِ چشم‌هایم را می‌گویم. همین چشم‌هایی که بخاطر این هق هقِ عصرانه، حالا درد می‌کند ولی هنوز تشنه است. تشنه‌ی خالی شدن با اشک. اشک‌هایم انگار پشت سدی گیر افتاده‌اند. فکر می‌کنم به یک مدیرِ نالایق نیاز دارند تا با یک بی‌عقلی، بازش کند و من خالی شوم.

376 + 891

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

کسی به شدتِ تو
به صخره‌ام کوبید
و من فرو رفتم

376 + 890

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

376 + 887

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۱۳:۵۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، به صورتم دست می‌زنم. دست که چه عرض کنم، جفت پا می‌روم. اصلا دقیقش را بخواهم بگویم انگار پوستِ صورتم را مثل رخت چرک‌ها درون تشتی می‌گذارم و لگد می‌کنم. به یاد آن شعرِ فیتیله‌‌ای‌ها با همان ریتمش افتادم. گِل لگد می‌کردم. گِل لگد می‌کردم. بله. ما هم که از گل آفریده شده‌ایم. و من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، گِل صورتم را لگد می‌کنم و کیف؟! نه. کیفی ولی نمی‌برم. بیشتر بعدش نفرین و آه و فغان پشت سر خودم روانه می‌کنم چون برای یک لذتِ نیم‌بندِ نیم‌ثانیه‌ای باید دو روز با انواع و اقسام روغن‌ها و ماسک‌ها و چه و چه، قربان صدقه‌ی صورتم بروم تا به حالت معمولی برگردد. بله، این‌چنین است که من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، این روزها، سعی می‌کنم بخوابم. و پرداختن به دلایلِ گیجی و هم‌چنین حال بدی را، دایورت کنم به زمان دیگری. و وای از زمان دیگری. که بی‌شک من بالاخره مجبور می‌شوم دوباره به اصل خویش برگردم. گل لگد می‌کردم. گل لگد می‌کردم.


13:59

376 + 886

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

تابستان‌ها وقت خوبی‌ست برای فکر کردن. برای گیج شدن و فکر کردن. برای فکر کردن و گیج شدن. و سرانجام پوستِ خودت را بکنی و تکلیفت روشن و شفاف جلوی چشمت بنشیند. همین، و دیگر هیچ.

376 + 884

  • ف .ن
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۰۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله


برنامه‌ام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیده‌ام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعه‌ی آزادم را کم‌کم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام می‌شود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. می‌خواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند می‌خواهم دلِ همه‌‌ی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده می‌شوم. کنجی می‌میرم. همین و دیگر هیچ.

گردنم بهتر شده است. خوابم می‌آید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر می‌کنم.

 

 

1:25

376 + 883

  • ف .ن
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۶
  • ۰ نظر

بسم الله


با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانی‌ام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم می‌آمد و از طرفی گردنم آنقدر درد می‌کرد که تابم را بریده بود. حتی نمی‌توانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپه‌ی نزدیکِ خانه‌مان، طاقت‌فرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمی‌توانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبه‌راه می‌کردم بعد مثل یک آدم‌قشنگ بامحبت می‌شدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتی‌ست. حتی در گرم‌ترین روزهای زمین. ناهار قرمه‌سبزی بود. غذای مورد علاقه‌ی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد می‌شوم. آشپزی، کار جذابی‌ست. البته اگر برای آدم‌های قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را می‌نویسم صدای ممتدِ جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسد. وقتی هوا گرم است آن‌ها هماهنگ و دیوانه‌وار می‌خوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد می‌گیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت می‌خواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و این‌بار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پرونده‌اش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شده‌اش دیده‌ام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر می‌کنم حتی بتوانم یک مجموعه‌ی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را می‌بینم بعد کتابم را می‌خوانم. و اگر برنامه‌ی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص می‌کند که من به حرف‌هایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانه‌ی جذابم.

 

 

16:02