- فِ نعمتی
- چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸
- ۰۲:۰۱
- ۰ نظر
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
حرف میزنیمهایی که هیچوقت وقتشان نمیرسد.
بسم الله
هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیجهای اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.
بسم الله
تا به حال شده از درونِ بالشتتان صدایی بشنوید؟ من دیشب صدای دختری را شنیدم که میگفت «راحت بخواب، من بیدارم».
بسم الله
برگشتم شمالِ شرقیِ کوچکم. باران میبارد. سرما هم خوردهام. یکی یکی کتابهایی را که نیمهتمام گذاشته بودم دارم با لبخند میبندم و اسمشان را در فهرستِ کتابهای امسالم مینویسم. تعدادشان کم است اما برای شروعِ این دنیای اسرارآمیز خوب است. خوبِ خوب.
بسم الله
«بریم درس بخونیم :)»
این عاشقانهترین جملهی بین ماست. با همان شکلکِ لبخندی که تهش میگذاریم.
بسم الله
سپر بلایم شده است. این روزها. و چقدر من به این سپر میبالم؟ خدا میداند.
بسم الله
دارم سعی میکنم کارهای آخر ترمی را کمتر کنم تا با حجم کمتری از درس بروم خانه. قرار است بروم خانه. به مامان هاجر زنگ زدم و گفتم میآیم. همان شب هم بلیت گرفتم. گریه کردم و بلیت گرفتم. وضع کمی ناآرام است ولی همچنان امید جایش امن است.
بسم الله
اتفاق میافتد. پشتِ هم. از تخت. جلوی آینه. پشت پنجرهی اتاق. در کوچه چهارم. بالاتر از دکه. روی نیمکتهای سردِ پارک و لابهلایِ پرسهی گربهها. اتفاق میافتد. بین نتهای سهتار. بین صفحههای کتاب هری پاتر. بین تق تق کیبورد. همین حالا. در باز شد.
بسم الله
آذر هم آمد. پاییز واقعا دارد تمام میشود. اما، چه لحظههای عجیبی که نارنجیطور در آن ثبت شدند. از اینطرفِ ولیعصر تا آنطرفش. انقلاب و دستفروشهایش. مترو و له شدن و خندههایمان. تئاترشهر و چراغ قرمزهای روی اعصابت و خندههای من. عکس علی فروغی که همین دیشب خاطرهاش را ثبت کردیم. چه دوندگیای. چه خندههایی. چه سرمایی. چه سوزی. چه نگاههایی. چه لبخندی.
برایت نوشتم آخرین ماهِ پاییزت به خیر و خوشی. واقعا برای همهمان خیر و خوشی طلب میکنم از خداوند. خوشیهای خندهدار. خوشیهای نارنجیطور. حتی بزرگترینش؛ فیروزهای.