۱۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امید جایش امن است» ثبت شده است

376 + 979

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸
  • ۲۱:۳۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

پیراهنش بر تنم است. به یادِ اردی‌بهشت‌. به یادِ اولین دیدن. همین پیراهن بود. همین تار و پود.

376 + 976

  • ف .ن
  • شنبه ۲۵ آبان ۹۸
  • ۰۹:۲۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

برف می‌بارد. به همین سادگی. دوان دوان، حالا نه خیلی ملموس و جسمی بلکه درونی. از درون داشتم دویِ بامانع می‌رفتم. موانع ماشین‌ها و آدم‌های پارک شده در کوچه‌ی خوابگاه بودند. برف می‌بارد. شدید. دوان دوان. رسیدم به سرویس دانشگاه. زهرا برایم جای گرفته بود. نشستم. گوشی را درآوردم. راه افتادیم. برف. شروع شد. برف بارید. قدم‌ زنان. حالا که وسطِ راه هستیم و من دارم به پادکستِ ممد شاهِ دیالوگ باکس گوش می‌دهم به آهنگ پایانیش، برف می‌دود. در چشم‌های ذوق زده‌ام. در اولین تبریک برفی‌ای که برایش فرستادم. در انتظار دیدن لب‌خندی که برایم می‌فرستد. برف می‌بارد. چه قشنگ است این نعمت‌های باحالِ جادویی.

376 + 974

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸
  • ۲۳:۵۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

می‌گویم دلم می‌خواهد برایت کتاب بخوانم.

می‌گوید خب بخوان.

 

جز لب‌خند زدن چه می‌توانم بکنم؟

376 + 972

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

ایده‌ها می‌آید در سرم. خوشحال می‌شوم. بعضی‌هایشان را پیاده می‌کنم و بعضی را سوار. می‌رویم. تا دلِ شدن. 

376 + 971

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲۰ آبان ۹۸
  • ۱۳:۵۱
  • ۰ نظر

بسم الله

 

هوا آفتابی هم باشد سوز دارد. پاییز است. نزدیکِ زمستان است. زمستان؟! چهارمین فصل هم دارد می‌آید. به تهِ سال می‌رسیم. به دو دو تا چهارتا کردن. به چه کردم و چه نکردم! به اینکه چند بار در این سالی که گذشت آدم‌هایی را که دوست داریم بغل کردیم و گفتیم دوستشان داریم. به مادر. به پدر. به خواهر و برادر. به پدربزرگ و مادربزرگ. به همسر و بچه‌هایمان. هوا که سوز داشت، سفت همدیگر را در آغوش بگیرید و بخندید. زندگی فقط همین است.

376 + 970

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله

 

یادم می‌آید. پستی نوشته بودم چند سال قبل. درباره‌ی خدا را شکر کردن. بله در همه حال که باید خداوندِ جان را شکر کرد ولی یک لحظه‌ای بود که ویژه می‌خواستم شکر بگویم. وقتی که می‌دیدم. می‌دیدم کسی را دوست دارم. دوستم دارد. نگاه کردن به هم برایمان خنده‌دار و مسخره نیست. هی نگاهم کند وقتی که حواسم نیست. هی نگاهش کنم وقتی حواسش نیست. یادم می‌آید نوشته بودم دلم می‌خواهد وقتی دوست داشتن قلبم را گرم کرد و من نگاهش که می‌کنم، خداوند را شکر بگویم. لحظه به لحظه. لب‌خند بزنم و جانم شکوفه بدهد و شکر بگویم. که هستیم. که حواسمان به هم هست. که دنیایمان برای هم عجیب نیست. نزدیک‌ترین معنا را درک می‌کنیم. از آسمان نمی‌گوییم از زمین بشنویم. یادم می‌آید. و حالا باید بگویم خدایا شکرت.

376 + 969

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز فهمیدم واقعا دوستش دارم.

376 + 967

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۱:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من دعا کردن را شاید خوب بلد نباشم ولی هر چه حاجت گرفته‌ام از ناله و زاریِ هنگام دعا کردنم است. ناله‌هایم عمیق است. تهِ جانم را می‌خراشد و می‌آید بالا. بالا و بالاتر. به حلقم. به چشم‌هایم. شُرشُر. حالا هم حاجتی دارم ولی ناله‌ام ساکت شده است. جریان ندارد. راکد شده. مثل یک لخته‌ی خون. دوباره می‌خواهم زار بزنم. آیا در محیط خوابگاه می‌شود؟ آیا کنار آدم‌ها می‌شود؟ خلوتِ اسرارآمیزی می‌خواهم. من و شب و آسمان و ستاره‌ها.

 

قلبش.

قلبم.

376 + 966

  • ف .ن
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸
  • ۲۰:۳۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خستگی زیادِ جسم هم می‌تواند کار دستت بدهد. مثل حالِ نه‌چندان مساعدِ روحم که فکر می‌کنم خیلی خسته‌ و نابود است ولی انگار بخاطر خستگیِ جسمم است. وگرنه روحم که حالش خوب است این روزها. خیلی خوب. نارنجیِ قشنگی است. 

376 + 964

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
  • ۱۸:۴۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز می‌خواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. می‌گفت صبحانه می‌خوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ می‌شود. کله‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را بیشتر. می‌خوابم. امروز می‌خواستم بروم کوه. خوابیدم.