- ف .ن
- پنجشنبه ۹ آبان ۹۸
- ۱۸:۴۲
- ۰ نظر
بسم الله
امروز میخواستم بروم کوه. نرفتم. فقط مانده بود که روسری سر کنم و کفش بپوشم و راه بیفتم. نرفتم. فاطمه تازه بیدار شده بود و او هم در تقلای آماده شدن برای رفتن به سر کارش بود. میگفت صبحانه میخوری؟ قصد داشتم با چای گلویی گرم و نرم کنم و کیفم را بگذارم روی دوشم و بروم. هنوز قلبم منتظر است. یکهو داغ میشود. کلهام را میسوزاند. چشمهایم را بیشتر. میخوابم. امروز میخواستم بروم کوه. خوابیدم.