- ف .ن
- پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۸
- ۲۱:۳۳
- ۰ نظر
بسم الله
من قصه مینوشتم. روی کاغذ. در صفحهی word. اما نمیدانستم در اصل، دفتر سرنوشت خودم را ورق میزدم. این را وقتی بعد از مدتها یکی از کانالهای شخصیام را پیدا کردم و نوشتههایم را خواندم فهمیدم. چیزهایی میدیدم که محقق شده بود. و عجیب بود. اسرارآمیز. حیرتانگیز. این را هم وقتی فهمیدم که روی یکی از نیمکتهای دانشکده نشسته بودیم و به مریم نوشتهها را نشان دادم. دهانش باز مانده بود! من نمیگویم زندگی آدمها دست خودشان است. ولی میگویم که زندگیهایمان بههم وصل است. متصلِ متصل.