۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از خودم تا به خودم» ثبت شده است

376 + 867

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

من قصه می‌نوشتم. روی کاغذ. در صفحه‌‌ی word. اما نمی‌دانستم در اصل، دفتر سرنوشت خودم را ورق می‌زدم. این را وقتی بعد از مدت‌ها یکی از کانال‌های شخصی‌ام را پیدا کردم و نوشته‌هایم را خواندم فهمیدم. چیزهایی می‌دیدم که محقق شده بود. و عجیب بود. اسرارآمیز. حیرت‌انگیز. این را هم وقتی فهمیدم که روی یکی از نیمکت‌های دانشکده نشسته بودیم و به مریم نوشته‌ها را نشان دادم. دهانش باز مانده بود! من نمی‌گویم زندگی‌ آدم‌ها دست‌ خودشان است. ولی می‌گویم که زندگی‌هایمان به‌هم وصل است. متصلِ متصل.

376 + 859

  • ف .ن
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتند حیوان امسال همان حیوان سال 1374 است. من هم متولد 1374 هستم. امسال سال 1398 است. من هم 24 ساله می‌شوم. ترسیدم. همین. 

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند

376 + 856

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.

376 + 854

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حسِ آرون رالستون را دارم. گیر کرده در چالشی سخت و نفس‌گیر. درون و بیرون، در تلاطم. و آیا تصمیم من هم مثل اوست؟

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 848

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۵ بهمن ۹۷
  • ۰۱:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله

خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. خلوت بودن، در کل برایم ناراحت کننده است. فکر می‌کنم چیزی سر جایش نیست. مثل وقتی که مادرم برای تنبلی‌هایم غر نزند. مثل وقتی که کنترل تلویزیون در دست‌های پدرم نباشد. مثل وقتی که نام و نشان آدم‌هایی که برایت مهمند به تدریج در فهرست مخاطب‌های تلگرامت پایین و پایین‌تر برود. مثل وقتی که لب‌خند نزنم. خلوت بودن یعنی همین‌ها. همین لحظه‌هایی که گفتم. در این وقت‌ها من ناراحتم. حالم حتی به رنگ کِرِم هم نیست چه برسد به فیروزه‌ای. خلوت بودن غم‌انگیز است. گاهی ترسناک هم می‌شود. مثل نیمه شب‌هایی که ناگهان از خواب می‌پرم و فقط تاریکی می‌بینم و صدای هیچ. و من در آن مرحله از شب‌هایم، دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. بخاطر خلوتی چنین ترسناک. خلوت بودن در کل برایم ناراحت کننده‌ است به جز یک مورد. یک اتاق. یک میز. من و کلمات. بنویسم و خلوتم را ستایش کنم. بنویسم و خلوتم را نوازش کنم. این خلوت را، این خلوتِ فیروزه‌ای را.
خلوت بودن دانشگاه اذیتم می‌کرد. امروز. دیروز. هفته‌ی گذشته. و به‌خصوص کلاس درس حقوق اساسی.

376 + 844

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

این چند روز بعد از حذف برنامه اینستاگرام از گوشی، چند کار مهم نیمه تمامم را به صف کردم و می‌خواهم تا پایان سال انجام بدهم. اینستاگرام شاید بهانه بود برای تنبلی‌هایم. اما انسان‌ها همیشه به سپر بلا نیاز دارند. آلمانی‌ها هم یهودیان را سپر بلا کردند. روشنفکرها هم آخوند‌ها را. و ما هم خداوند را. این قصه ی بشریت است.

376 + 843

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

بعد از آن دو هفته‌ی مرموز، حالا به مرحله‌ی بعدی بازی درونی‌ام رفته‌ام. سکوت. سکوتی که فکر می‌کنم نیاز است تا بگذارم آدم‌های جهانم به کارهایشان برسند. روزی تمام می‌شوم اما از خود گذشتن، عادتم شده است. ولی شما این کار را نکنید. بعضی از خود گذشتن‌ها اصلا نباید اتفاق بیفتند. ظلم محض است. حتی از ظلم آمریکا به ایران هم بزرگ‌تر. و شاید روزی برسد که مردم تظاهرات کنند و فریاد سر بدهند «مرگ بر توهم فداکاری»

376 + 841

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۷ بهمن ۹۷
  • ۲۱:۰۸
  • ۰ نظر
بسم الله

اینستاگرام برایم مثل کاروان‌سراست. شلوغ. سطحی. گذرا. نمی‌توانستم هرج و مرج درونی‌اش را تحمل کنم. به خانه‌ی ساده‌ی وبلاگم برگشتم. نمی‌توانم مثل آنجا تصاویر زندگی‌ام را نشان دهم اما می‌توانم دوباره از کلمات برای به تصویر کشیدن زندگی استفاده کنم. و کلمات، همان دوستانِ قدیمیِ من...


|لب‌خند