- ف .ن
- سه شنبه ۱۲ تیر ۹۷
- ۲۳:۴۰
- ۰ نظر
بسم الله
《غمُم غم، همدمُم غم. غمُم با کِه بگُم》
کوچههای بنبست را میبینی؟ کم پیش میآید آدم غریبه به خود ببیند. فقط اهالیِ خودش حالش را میدانند و احوالش را. هرکس میداند با کدام خانه و ساختمان کار دارد و میآید مستقیم میرود پیِ کار و بار و یارش.
تهِ کوچهیِ بنبست را دیدهای؟ آنجا را دوست دارم. خلوتِ آفتابندیدهای دارد. خلوتِ مهتابندیدهای دارد. خلوتِ آدمندیدهای دارد. نُه ماه فاصلهی من و تهِ کوچهی بنبستمان کمتر از بیست قدم بود. اما سراغش نرفتم. گفتم با خلوتِ دستنخوردهاش تنها بماند بهتر است. اما حالا میبینم باید کشفش میکردم. باید سراغش میرفتم و حالی میپرسیدم. احوالی جویا میشدم. میدانی؟ تهِ بنبستی شدهام که دوست دارم کسی به یادم بیفتد و با خودش بگوید باید سراغش بروم. حالی بپرسم. احوالی جویا شوم و لبِ حوضچهی دلش بنشینم و شیرِ آب را باز کنم و عوض کنم همهی کلماتی را که راکد ماندند و تیره شدند و گندیدند. تهِ بنبستی شدهام که صدای شعرخواندنِ او را میخواهم وقتی کنجِ من نشستهاست و چشمهایش را بسته و میخواند. با آن صدای گرم. میدانی؟ غمُم غم، همدمُم غم، غمُم با کِه بگُم، با که نشینُم.
#ندانُماینسفرکیمیرسهسر