- ف .ن
- يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
- ۲۱:۴۹
- ۰ نظر
بسم الله
زن دایی با دو کاسه شیربرنج کنار پلههای خانه ایستاد. صدا میزد. از بین اهلِ خانه من جواب دادم. لبخندی زد و متعجب گفت«چه عجب این دختر رو ما دیدیم». لبخند زدم. همدیگر را بوسیدیم و من گفتم«دیگه خودتون میدونید من تا لنگِ ظهر خوابم». بله. این نکتهی مهم زندگیِ من است. همهی فامیل و همسایهها و دوستان و خب باید حتی آشنایانِ غریبهطور را هم اضافه کنم که در جریانِ سیستمِ زندگی من هستند. تا لنگِ ظهر خوابیدن. کسی دیگر شکایتی ندارد. هیچکدام از فامیل غر نمیزنند که «باز این دختر خوابه». البته حالا خوب شدم. تا ظهر فقط خوابم. قدیمها ساعت 7 صبح میخوابیدم تا 5 عصر. و خب، به طور طبیعی من به ناهار و گردش و خانهی این و خانهی آن نمیرسیدم. تا شب مشغول ریکاوریِ بعد از بیداری بودم و تازه شب من سرحال بودم تا کاری کنم. خلاصه، زن دایی دو کاسه شیربرنجِ نذرِ نوهی تازه به دنیا آمدهاش را برایمان آورد و به همهمان لبخند زد. به من بیشتر. من برای همه شدهام یک مسافرِ عزیز. و کاش مسافر بودنِ اصلیمان را باور میکردیم تا زندگی قشنگتر و خوشمزهتر پیش میرفت. :) کاسهی شیربرنجی برداشتم و در تنبلیِ کامل بدون قاشق و با کمک انگشتم شروع به چشیدن مزهاش کردم. دوست دارم. این ساده لذت بردن را.