۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه‌ی پدری» ثبت شده است

376 + 1014

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۲ اسفند ۹۸
  • ۱۹:۵۴
  • ۰ نظر

خستگیِ بدنم خیلی عجیب و غریب شده. رگ‌هام حتی حالِ خون‌رسانی ندارند.

376 + 1013

  • ف .ن
  • شنبه ۱۰ اسفند ۹۸
  • ۰۲:۱۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گل‌های سفید و سرمه‌ایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشته‌ام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :) 

376 + 1008

  • ف .ن
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۸
  • ۱۹:۲۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

روز پنجمِ سرماخوردگی و عفونت گلو. روز پنجمِ خود را به دستِ اهالیِ سفیدپوشِ دنیای پزشکی دادن. خدا به پرستارِ آخری خیر بیشتری بدهد. دو تا آمپولِ آخرم با درد کمتری همراه بود. و من چقدر باید خدا را شکر کنم که به پنی سیلین حساسیت داشتم. آخ از پنی سیلین و چنین آمپول‌هایِ دردناکی :/

376 + 1007

  • ف .ن
  • شنبه ۵ بهمن ۹۸
  • ۲۳:۵۶
  • ۰ نظر

بسم الله

 

امروز به بیمارستان رفتم. جایی نزدیکِ رشته‌کوه‌های سبز و مه‌آلود. هوا سرد بود و من درد داشتم. آمپول‌ها تزریق می‌شد و من نایِ ایستادن هم نداشتم. قبلِ رفتن، یعنی درست بعدِ بیدار شدنم از خواب هم، گریه کردم. کمی. اما باید گریه می‌کردم. از شبِ قبلش تا همان لحظه، آب پشتِ چشم‌هایم جمع شده بود. وقتی سرم را تکان می‌دادم شلپ شلپ صدا می‌داد. بالاخره اشک شد، آمد بیرون. شکراً لله، برای سلامتی‌مان. برای شلپ شلپ صدا دادن چشم‌هایمان. برای گریه کردن‌هایمان. برای شکر گفتنمان.

376 + 1006

  • ف .ن
  • جمعه ۴ بهمن ۹۸
  • ۱۵:۵۵
  • ۰ نظر

بسم الله

 

بدن‌درد شدیدی دارم. سر و چشم و گلو. سرماخوردگی خر نیست، یک گاوِ خشمگین است که بهم حمله کرده.

376 + 1004

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۲۱:۳۷
  • ۰ نظر

بسم الله

 

کلوچه‌ای در اتاق است که وقتی می‌گویم خودکارم را بیاور می‌گوید: «باش. باش.»

هیلا، کلوچه‌ای دو ساله.

376 + 999

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۰۴:۱۹
  • ۰ نظر

بسم الله

 

خوابم می‌آید. بروم بخوابم. هنوز جوابم را نداده. عیبی ندارد. دلخور است خب. دلخور که شاخ و دم ندارد. حالا شاید او شاخ داشته باشد ولی شاخش هم برایم جذاب است. روزِ اول ماهِ بهمن هم اینطور گذشت. و بروم کمی هری پاتر بخوانم و بخوابم. شب بخیر به خودم.

376 + 998

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
  • ۱۵:۲۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

پدرم کنار نوه‌اش دراز کشیده انیمیشن زوتوپیا می‌بیند. یا به قولِ فاطمه‌سادات: خرگوشِ پلیس :)

376 + 997

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
  • ۰۲:۵۳
  • ۰ نظر

بسم الله

 

چرا آدم باید ادا دربیاورد؟ بدون ادا و اطوارِ روشنفکرانه‌ی صلح‌طلب و دوست‌دار هرچیز و هرکسی می‌خواهم بگویم، مورچه‌ها کشور ندارند من از روی پرچمشان رد شوم تا شدتِ انزجارم را نسبت بهشان نشان بدهم؟! 

376 + 994

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۰ دی ۹۸
  • ۱۹:۵۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

برگشتم شمالِ شرقیِ کوچکم. باران می‌بارد. سرما هم خورده‌ام. یکی یکی کتاب‌هایی را که نیمه‌تمام گذاشته بودم دارم با لب‌خند می‌بندم و اسمشان را در فهرستِ کتاب‌های امسالم می‌نویسم. تعدادشان کم است اما برای شروعِ این دنیای اسرارآمیز خوب است. خوبِ خوب.