- ف .ن
- سه شنبه ۱۱ دی ۹۷
- ۲۳:۲۳
- ۰ نظر
بسم الله
همیشه خودتان را هم تشویق کنید و هم تنبیه. وقتی برای خودتان کتاب میخرید یک هفته هم با سختی کشیدن، تنبیه شوید.
بسم الله
اول ستارهی ضلع شرقی خانهی همسایهی جلویی سلام گفت. بعد مهتابِ شاداب. بعد ستارهی ریزِ نزدیک مهتاب. بعد ستارهی زیر سیمهای برقِ کوچه. بعد ستارههای بالای حیاط و خانهمان. هدفون را روی گوشم گذاشتم و اسما الحسنی سامی یوسف را پخش کردم. شروع کرد. شروع کردم. زمین گفت آرام راه برو دختر. راه رفتنت را درک کن. حس کن. لمس کن. من را با آرام راه رفتن بفهم. لبخند زدم. زمین را آرام درک کردم. مهتاب در سکوت نگاهم میکرد. ستارهها تنشان را با ریتمِ صدای سامی یوسف تکان میدادند. با شمعی در دست. باد میوزید. واقعا میوزید. دستهایم را گره زدم و دعا کردم. دستهایم را باز کردم تا باد را هم بفهمم. امشب، شبِ درک بود. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.
خداوندِ جان،
من هم درک میخواهم.
یک فنجان لطفا.
بسم الله
چشمهایی را که همیشه خستهاند دوباره میبندم. میخوابم؟ نمیدانم. انگار میخوابم. پنکه را روشن نکردهام. پتوی نازک مادر را هم روی تنم و سرم کشیدهام. میخوابم؟ نمیدانم. از لایِ تور پنجره به آسمانِ روشن نگاه میکنم. شاخه و برگهای درختان نارنج حجم آسمان در چشمهایم را کم کرده است اما هنوز نگاهم پر از آسمان است. میخوابم؟ نمیدانم. صدای اذان مغرب میآید. ریز. مثل لرزشی که در وجودم حس میکنم. ریز. مثل ترسی که به جانم چنگ میزند. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. دست روی تخت میگذارم. انگار دست روی زمین گذاشتهام. میخواهم حرکت زمین را حس کنم. میخواهم جابهجایی زمین را وصل کنم به قلبم. بگویم این لرزشِ قلبم بخاطر جابهجایی زمین است نه ترکهای قلبم. خانهی قلبم هنوز محکم است حتی اگر شبِ قبلش با مثل مجسمهی مهدی یراحی و بیت آخر محسن یگانه لبهی تخت نشستهام و دست روی دهانم گذاشتهام و گریستهام. میخوابم؟ نمیدانم. دستم میلرزد. ریز. قلبم میلرزد. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. بلند میشوم. صدای اذان تمام میشود. وضو میگیرم. نماز میخوانم. شوهر خواهرم از کار برمیگردد و میگوید زلزله آمده بود. متوجه شدید؟ پس زلزله بود...
بسم الله
به پیراهن آبیام فکر میکنم. به حریر صورتی گلگلیاش. به گلهای کوچکِ آبیاش. به چینهای کوچکش که وقتی روی زمین بچرخم چینهای بزرگ روی صورت دنیا میاندازد. به پیراهن آبیام فکر میکنم و لبخندی که نمیخواهم فراموش کنم مالِ من است. روزی نوشتم صاحب نشانِ لبخند هستم و پای این مُهر باید بمانم. انگار با خونم انگشت زدهام پای این نشان. پای همین نشانِ اسرارآمیز. لبخندی که گاهی آبیست با حریرِ صورتی گلگلی. و گاهی سیاه و ساده است و گاهی دامن بلندی به تن کرده که دلِ تمامِ درختها را برده است. و گلها به افتخارش کلاه از سر برمیدارند. به پیراهن آبیام فکر میکنم و برنامه میچینم کلاهی از یک گل بگیرم و روی سرم بگذارم و برقصم. آرامم. آرامشی دارم هیجانانگیز.
بسم الله
وقتی زلزله میآید من میروم، از حالت عادی به وضعیت قرمز. و در چنین وضعیتی فقط دلم میخواهد با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. یعنی باید با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. درغیر اینصورت من به خونِ غلیظ مبتلا میشوم. خون غلیظ چه بلایی سرِ صاحبِ آن جسم میآورد؟
بسم الله
از قالی خانه عکس گرفتم. سیاه و سفیدش کردم. خیره شدم. هنوز جان داشت. شاخه و برگها پرنده شده بودند.
در حال پرواز
در حال پرواز
در حال پرواز