۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خانه‌ی پدری» ثبت شده است

376 + 900

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۱۵:۲۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دوباره طلوع خورشیدِ شمالِ شرقیم را دیدم. دوباره به ماه زل زدم. دوباره خنکایِ اولِ صبحی را تجربه کردم.
این به‌خاطر مامان هاجر بود. بعد از نماز صبح که باز هم نخوابیدم و ادامه‌ی فیلمم را دیدم، مامان هاجر بلند شد رفت سراغِ ادامه‌ی قصه‌ی رب‌پزی‌اش. لپ‌تاپ را بستم. چاقویی برداشتم و به حیاط رفتم. کنار حوضِ کوچکِ حیاط، مشغول خرد کردن گوجه‌ها بود. من هم نشستم. شروع کردم. و چقدر جذاب شده بود چهره‌ی خندانِ مامان هاجر. بابا از خانه‌ی برادرم برگشته بود. شب‌ها آنجا می‌خوابد تا وقتی که آن‌ها از سفرِ تابستانی‌شان برگردند. یک نگهبانِ دلسوز :) قبل رفتن سر کار، از تهِ حیاط، انجیری چید و خورد. می‌گفت «حتما بچین بخور. ببین یادت نره‌ها. چندتا بچین بخور» «چشم»ـی گفتم و خندیدم. کار گوجه‌ها تمام شد. همه را در دیگ بزرگ ریختیم و من آمدم بالا تا سفره صبحانه را آماده کنم. نمی‌خواستم چای بخورم ولی یک لیوان آب جوش که می‌شد! آن هم کنارِ مامان هاجر. تخم مرغی نیمرو کردم. در آن هوایِ نیمه خنکِ صبح، که هنوز ساعت 7، نشده بود، حسابی می‌چسبید. مامان هاجر می‌گفت «چرا تخم مرغ محلی نزدی؟» گفتم«محلی‌ها باشه برای همه. این تک‌خوریه.» گفت«دیشب برای همه محلی شکوندم تو غذا» بله. دیشب او برای اولین بار میرزا قاسمی درست کرده بود. خوشمزه شده بود ولی من آنچنان گرسنه نبودم. سرِ شب به وقتِ گرسنگی، چیزی به بدن رسانده بودم. خلاصه، من بعدِ صبحانه، مجبور شدم خودم را بخوابانم. چون باید به فکر مغز و چشم‌هایم می‌بودم. 7 گذشته بود. خوابیدم. با لب‌خند. من روزِ تولدِ او را با لب‌خند شروع کردم.

376 + 898

  • ف .ن
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

محو دیدنِ آمدن روح برای کشتن آقای یوستس در قسمت ویژه‌ی شرلوک باشی که یکهو حواست نباشد دستت بخورد به کتابی که پشت سرت گذاشتی و از صدای افتادنش روی زمین، پنج بار سکته‌ی ناقص بزنی. بله. سعی کنید وقت دیدن فیلم‌های رازآلود و مهیج، اطرافتان خالی از اشیا باشد تا به طور احمقانه‌ای به دیار باقی نشتابید :))

376 + 896

  • ف .ن
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۱:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

‌زن دایی با دو کاسه شیربرنج کنار پله‌های خانه ایستاد. صدا می‌زد. از بین اهلِ خانه من جواب دادم. لب‌خندی زد و متعجب گفت«چه عجب این دختر رو ما دیدیم». لب‌خند زدم. همدیگر را بوسیدیم و من گفتم«دیگه خودتون می‌دونید من تا لنگِ ظهر خوابم». بله. این نکته‌ی مهم زندگیِ من است. همه‌ی فامیل و همسایه‌ها و دوستان و خب باید حتی آشنایانِ غریبه‌طور را هم اضافه کنم که در جریانِ سیستمِ زندگی من هستند. تا لنگِ ظهر خوابیدن. کسی دیگر شکایتی ندارد. هیچ‌کدام از فامیل غر نمی‌زنند که «باز این دختر خوابه». البته حالا خوب شدم. تا ظهر فقط خوابم. قدیم‌‌ها ساعت 7 صبح می‌خوابیدم تا 5 عصر. و خب، به طور طبیعی من به ناهار و گردش و خانه‌ی این و خانه‌ی آن نمی‌رسیدم. تا شب مشغول ریکاوریِ بعد از بیداری بودم و تازه شب من سرحال بودم تا کاری کنم. خلاصه، زن دایی دو کاسه شیربرنجِ نذرِ نوه‌ی تازه به دنیا آمده‌اش را برایمان آورد و به همه‌مان لب‌خند زد. به من بیشتر. من برای همه شده‌ام یک مسافرِ عزیز. و کاش مسافر بودنِ اصلی‌مان را باور می‌کردیم تا زندگی قشنگ‌تر و خوش‌مزه‌تر پیش می‌رفت. :) کاسه‌ی شیربرنجی برداشتم و در تنبلیِ کامل بدون قاشق و با کمک انگشتم شروع به چشیدن مزه‌اش کردم. دوست دارم. این ساده لذت بردن را.

376 + 888

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله


با لب‌خند خوابیدم امروز. با لب‌خند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بی‌کلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دل‌انگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بی‌کلام؟! این را می‌گذارم در فهرستِ دوست داشتنی‌هایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاه‌هایمان، لب‌خند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنی‌هایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه می‌خواستی و چطور فکر می‌کردی و چه‌ها می‌پسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازه‌ی عمق کلمه‌ی تغییر هیجان‌انگیز و شگفت‌آور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بی‌کلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشان‌تر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناسایی‌تر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.

یکی از زن‌عمو‌ها به علاوه‌ی یکی از عمه‌ها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانه‌‌اش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازی‌ام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمده‌ام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش می‌کنم. بسیار. برای ساختنِ لحظه‌های نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزه‌ی لحظه‌هایم را ملس می‌کند. از آن‌هایی که لب و لوچه‌ات را جمع می‌کنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظه‌هایمان ملسِ هیجان‌انگیز.

 

23:02

376 + 883

  • ف .ن
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۶
  • ۰ نظر

بسم الله


با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانی‌ام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم می‌آمد و از طرفی گردنم آنقدر درد می‌کرد که تابم را بریده بود. حتی نمی‌توانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپه‌ی نزدیکِ خانه‌مان، طاقت‌فرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمی‌توانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبه‌راه می‌کردم بعد مثل یک آدم‌قشنگ بامحبت می‌شدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتی‌ست. حتی در گرم‌ترین روزهای زمین. ناهار قرمه‌سبزی بود. غذای مورد علاقه‌ی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد می‌شوم. آشپزی، کار جذابی‌ست. البته اگر برای آدم‌های قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را می‌نویسم صدای ممتدِ جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسد. وقتی هوا گرم است آن‌ها هماهنگ و دیوانه‌وار می‌خوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد می‌گیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت می‌خواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و این‌بار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پرونده‌اش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شده‌اش دیده‌ام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر می‌کنم حتی بتوانم یک مجموعه‌ی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را می‌بینم بعد کتابم را می‌خوانم. و اگر برنامه‌ی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص می‌کند که من به حرف‌هایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانه‌ی جذابم.

 

 

16:02

376 + 882

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸
  • ۲۳:۵۳
  • ۰ نظر

بسم الله


گردن درد. و ماادراک ماگردن درد.

گرفتگی گردن پیدا کردم. از حدودِ ظهر. شاید هم زودتر. از همان وقتی که برای نمی‌دانم چندمین بار برادرم داخل اتاق آمد و برای کار عجیب و غریبش، گوشی‌ام را می‌خواست و هی سوال می‌پرسید و هی چیزی نشانم می‌داد و در نهایت، در یکی از این دفعات، موقع بلند کردن سرم از روی بالشت، تق. بله. گردنم صدایی داد. حالم بد شد. دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم فهمیدم درد شدیدی دارم و نمی‌توانم گردنم را مثل همیشه تکان بدهم. گرفتگی گردن. و ماادراک ماگرفتگی گردن! نفهمیدم چطور نماز خواندم، ناهار خوردم، آب گرم به گردنم رساندم، فیلم دیدم، راه رفتم، لقمه‌ی عصرانه خوردم، و حتی خندیدم. خنده‌هایم خنده‌دار شده بود امروز. با هر بار خنده، آخی می‌گفتم و از آن آخ، خنده‌ام می‌گرفت. بساطی داشتم. و هنوز دارم. تمام نشده این درد. من هنوز کله‌ام کج است و شوهرخواهرم هم به من می‌خندد. ادایم را درمی‌آورد و می‌خندد. و من با حرص می‌گویم سرت بیاید تا به من نخندی. و قیافه‌ام را شبیه همان شکلک عینک‌‌ آفتابی زده‌یِ بدجنس می‌کنم. ^_^ بله. این داستان هنوز ادامه دارد و من با همین درد و کله‌ی کج، آمده‌ام پای لپ‌تاپ و دارم یادداشت امروزم را می‌نویسم. چشمتان روز بد نبیند. وقت اذان شب بود که خواهرم به قول خودش وسطِ صحبت با هم، خونش روی من جوشید، و محبتش را با تکان دادن ناگهانی و محکمِ پاهایم ابراز کرد. نتیجه‌اش شد 360 درجه چرخیدن من و گردنم :| به همین راحتی دردم بیشتر شد.

خلاصه، امشب والیبال ایران و لهستان دارد و من با کله‌‌ی کج قرار است در دلم دست و جیغ و هورا بگویم یا فحش بدهم. :)

 

23:47

376 + 875

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۰۱:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. می‌خواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسنده‌ی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیده‌ام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپه‌های کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشته‌اند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل می‌خورم وقتی صورتم پر از جوش می‌شود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم می‌برد و این بازی‌های بین دست و جوش، اعصاب برایم نمی‌گذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگی‌اش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفته‌ام پاکش کنم. فعلا آمده‌ام لپ‌تاپ را روشن کرده‌ام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمی‌رود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدم‌قشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.

وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسک‌زده‌ی صهیونیستی بیرون بیایم. :)

 

00:56


376 + 874

  • ف .ن
  • يكشنبه ۹ تیر ۹۸
  • ۲۰:۰۲
  • ۰ نظر
بسم الله

روی تابِ چوبی حیاط نشستم. کوتاهش کردند تا فاطمه‌سادات هم بتواند تاب‌سواری کند. وقتی خواستم بنشینم یکی از سه‌قلو‌های گربه‌‌ی جدیدِ حیاط، که دراز کشیده بود زیر درختِ انار، بلند شد رفت. به معنای واقعی کلمه، نازند. یا به قولِ مریم، ناناز. :))
دلم می‌خواهد آن‌ها را بغل کنم. اینقدرررر که جیغشان دربیاید ولی هنوز نتوانستم به دو قدمی‌شان برسم. الفرارند کلا.
تابِ چوبی‌ام تکان می‌خورد.
سرم را می‌چرخانم به چپ. توپِ پلاستیکیِ آبی‌رنگی را می‌بینم که زیر درختِ انگور، لش کرده است.
تابِ چوبی‌ام هنوز می‌رود و می‌آید. صدایش به گوشم می‌خورد. صدای کسی که دارد شعر نادر خانِ ابراهیمی را برایم می‌خواند. همانی که لب‌خند که می‌زند اشکم بند می‌آید و می‌خندم :). همانی که چشم‌هایش، چشم نیستند. هنوز دارد می‌خواند. و من تاب‌ می‌خورم...لب‌خند 🏡

376 + 869

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۵:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربان‌صدقه‌ام می‌رود. می‌خندد. سربه‌سرم می‌گذارد. از رفت و آمدهایش به خانه‌ی عمه و عمو و خاله می‌گوید. از مهمانی‌های افطاری. از سحری پختن‌هایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمه‌ساداتی که می‌گوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام می‌رساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیه‌های زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیل‌های حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم می‌گذارند، از من می‌پرسد. درسم، حالم، حوصله‌ام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید بچه‌های اتاق به خنده می‌افتند. چون قرار است چند دقیقه‌ای با این زنِ پنجاه و هشت ساله‌ی شمالیِ آفتاب سوخته‌ی شوخ‌طبعِ اهلِ دلِ روشن‌فکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیل‌هایش،
سال‌هاست کوه‌های زندگی را
دویده است‌.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.

376 + 858

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

«خداوند»
سیل...
می‌پرم به سال 1391. در حیاط خانه‌مان آب زیادی جمع شده بود. نمی‌دانستیم بیرون چه خبر است فقط آن بخش از حیاط را می‌دیدم که شبیه گودالی پر از آب، شده است. بعدها با سنگ‌ریزه هم‌سطح بقیه‌ی حیاط شد اما آن روزها علامت بود. علامتِ اتفاق بیرون از خانه. در حیاط را باز کردیم. همه در کوچه بودند. آن‌وقت‌ها کوچه آسفالت نشده بود و خاکی بود. همسایه‌ها را دیدم که با شلوارهای بالا زده در حجمِ آب قابل توجهی راه می‌روند. خانم‌ها‌ی کوچه همدیگر را که دیدند سلام و علیک گفتند و مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شدند.
سیل...
چراغ‌های رنگی‌رنگیِ خانه‌ی همسایه هنوز از این سمتِ خانه‌شان تا آن سمتِ دیگر نصب بود. صندلی‌ها در زمینِ خالیِ سرسبزِ روبه‌روی خانه‌شان هر یک به سمتی افتاده بودند. عروسیِ پسرشان بود. پسر همسایه‌مان. نمی‌شناختمش. همسایه‌مان را هم. جدید بودند و سلام و احوال‌پرسی‌ای به اندازه‌ی بقیه، با آن‌ها نداشتیم. غمگین بودند. اما چراغ‌های‌ رنگی‌رنگی هنوز نصب بود و آن‌ها قصد داشتند  مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شوند.
سیل...
با سختی می‌خواستم خودم را به ابتدای کوچه برسانم. به وسطِ حجمِ عمیقِ آب. به وسطِ حجم اصلیِ آب. از کناره‌های کوچه و با کمک دیوار رسیدم. پایم را که در خیابان اصلی گذاشتم نزدیک بود در آن یکی در هم بپیچد و در آب بیفتم و با آن سرعت و شتابش، به طرفِ مرکز شهر بروم. مثلا می‌بردتم سمتِ مغازه‌ی مرحوم مشهدی علی‌اکبر که حالا شده مغازه‌ی پسرش و من چون از او خوشم نمی‌آید کم به آنجا می‌روم. شاید هم آنقدر دورم نمی‌کرد و کنار درِ خانه‌ی مرحوم کربلایی مراد نگهم می‌داشت تا دوباره من سلام آرام دخترانه‌ای بگویم و او سلامِ بلندِ پدربزرگانه‌ای بگوید. اما ایستادم. خودم را کنترل کردم و به سمت جایگاه بی‌خطر سمت خانه‌ی خواهربزرگه‌ام رفتم. زمین‌ها غرقِ آب بودند. خیابان هم. کوچه هم. همه از خسارت‌ها حرف می‌زدند اما بچه‌های محله، مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره بودند.
سیل...
غم‌انگیز است اما گاهی، خوب که نگاه می‌کنی لب‌خندها را واقعی‌تر می‌بینی. خنده‌ها را پرشادی‌تر و هم‌دلی‌ها را دلی‌تر.
و باز هم سیل...
به وقتِ سال 1397-1398
استان گلستان
شمالِ شرقیِ کشور ایران
نیمکره‌ی‌ شمالی کره‌ی زمین
منظومه‌ی شمسیِ کهکشان راهِ شیری
خلاء
«خداوند»