- ف .ن
- دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸
- ۱۵:۲۸
- ۰ نظر
بسم الله
با لبخند خوابیدم امروز. با لبخند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بیکلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دلانگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بیکلام؟! این را میگذارم در فهرستِ دوست داشتنیهایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاههایمان، لبخند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنیهایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه میخواستی و چطور فکر میکردی و چهها میپسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازهی عمق کلمهی تغییر هیجانانگیز و شگفتآور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بیکلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشانتر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناساییتر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.
یکی از زنعموها به علاوهی یکی از عمهها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانهاش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازیام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمدهام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش میکنم. بسیار. برای ساختنِ لحظههای نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزهی لحظههایم را ملس میکند. از آنهایی که لب و لوچهات را جمع میکنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظههایمان ملسِ هیجانانگیز.
23:02
بسم الله
با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانیام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم میآمد و از طرفی گردنم آنقدر درد میکرد که تابم را بریده بود. حتی نمیتوانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپهی نزدیکِ خانهمان، طاقتفرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمیتوانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبهراه میکردم بعد مثل یک آدمقشنگ بامحبت میشدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتیست. حتی در گرمترین روزهای زمین. ناهار قرمهسبزی بود. غذای مورد علاقهی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد میشوم. آشپزی، کار جذابیست. البته اگر برای آدمهای قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را مینویسم صدای ممتدِ جیرجیرکها به گوش میرسد. وقتی هوا گرم است آنها هماهنگ و دیوانهوار میخوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد میگیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت میخواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و اینبار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پروندهاش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شدهاش دیدهام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر میکنم حتی بتوانم یک مجموعهی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را میبینم بعد کتابم را میخوانم. و اگر برنامهی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص میکند که من به حرفهایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانهی جذابم.
16:02
بسم الله
گردن درد. و ماادراک ماگردن درد.
گرفتگی گردن پیدا کردم. از حدودِ ظهر. شاید هم زودتر. از همان وقتی که برای نمیدانم چندمین بار برادرم داخل اتاق آمد و برای کار عجیب و غریبش، گوشیام را میخواست و هی سوال میپرسید و هی چیزی نشانم میداد و در نهایت، در یکی از این دفعات، موقع بلند کردن سرم از روی بالشت، تق. بله. گردنم صدایی داد. حالم بد شد. دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم فهمیدم درد شدیدی دارم و نمیتوانم گردنم را مثل همیشه تکان بدهم. گرفتگی گردن. و ماادراک ماگرفتگی گردن! نفهمیدم چطور نماز خواندم، ناهار خوردم، آب گرم به گردنم رساندم، فیلم دیدم، راه رفتم، لقمهی عصرانه خوردم، و حتی خندیدم. خندههایم خندهدار شده بود امروز. با هر بار خنده، آخی میگفتم و از آن آخ، خندهام میگرفت. بساطی داشتم. و هنوز دارم. تمام نشده این درد. من هنوز کلهام کج است و شوهرخواهرم هم به من میخندد. ادایم را درمیآورد و میخندد. و من با حرص میگویم سرت بیاید تا به من نخندی. و قیافهام را شبیه همان شکلک عینک آفتابی زدهیِ بدجنس میکنم. ^_^ بله. این داستان هنوز ادامه دارد و من با همین درد و کلهی کج، آمدهام پای لپتاپ و دارم یادداشت امروزم را مینویسم. چشمتان روز بد نبیند. وقت اذان شب بود که خواهرم به قول خودش وسطِ صحبت با هم، خونش روی من جوشید، و محبتش را با تکان دادن ناگهانی و محکمِ پاهایم ابراز کرد. نتیجهاش شد 360 درجه چرخیدن من و گردنم :| به همین راحتی دردم بیشتر شد.
خلاصه، امشب والیبال ایران و لهستان دارد و من با کلهی کج قرار است در دلم دست و جیغ و هورا بگویم یا فحش بدهم. :)
23:47
خیار را رنده کردم و با مقداری هندوانه مخلوط. کوبیدم. میخواستم مثلا هر دو را جوری له کنم که حرف نویسندهی داخل سایت را زمین نگذاشته باشم. کوبیدم. در جایخیِ یخچال مهدیه گذاشتم و منتظر ماندم تا سفت شود. سفت شد. حالا نزدیک به بیست دقیقه است که به صورتم مالیدهام. ماسک درست کردم. به همین سادگی. این روزها تابستان است و تابستان گرما دارد و گرما پوستم را به سمت تپههای کوچکی سوق داده است که نامش را جوش گذاشتهاند و نانش خونِ دلِ من است. خونِ دل میخورم وقتی صورتم پر از جوش میشود. چون گرمایش دستم را به سمت صورتم میبرد و این بازیهای بین دست و جوش، اعصاب برایم نمیگذارد. بد شدن پوست و زشتی و قشنگیاش بماند. خلاصه، ماسک را درست کردم و به صورتم زدم. هنوز نرفتهام پاکش کنم. فعلا آمدهام لپتاپ را روشن کردهام و ورد را باز، تا بنویسم. این یادداشت دیگر در فولدر 13 تیر نمیرود. چون ساعت از دوازده گذشته و حالا 14 تیر است. روزی که یک آدمقشنگ اسیر شد. و حالا ما اسیرِ قشنگ شدنیم. یادت ماندگار، حاج احمد متوسلیانِ محکم. برایمان دعا کن. حتی اگر شهیدی. حتی اگر اسیری.
وقت شستن صورتم شده. بروم از اسارت رژیم ماسکزدهی صهیونیستی بیرون بیایم. :)
00:56