بسم الله
دیشب بابا فرم گذرنامهاش را جلویم گذاشت و گفت برایم پر کن. نگاهی به فرم قبلیاش انداختم. خطِ خودم بود. چند سال قبل هم من اسم و رسم بابا را در فرم نوشته بودم. شمارهی برادرم عوض شده بود. حتی آرزوهایش. شغل شوهرخواهرم هم. مامان هاجر دردِ پایش بیشتر شده بود. بابا چهرهاش مثل آنوقت سرخ و سفید نبود. وزنش بیشتر شده بود، موهایش سفیدتر. من دیگر به طور دائم در این خانه زندگی نمیکردم. فهمیده بودم رنگ چشم بابا میشی نیست و به اشتباه همه جا این گزینه را علامت میزدیم. همهمان فرق کرده بودیم. پستیها و بلندیهای زیادی تجربه کردیم و تاب آوردیم. تاب آوردیم تا دوباره برای بابا فرم گذرنامه پر کنیم که برای اربعین کربلا باشد. تا مامان هاجر دوباره با شوق چادر سر کند و برود فاطمیهی شهر برای آشپزی و کمک و خدمت. تا پیراهن سیاه بابا را اتو بزنیم و راهیاش کنیم برای سیاهپوش بودن در حسینیه. چایِ روضه دست مهمانهای حضرتِ حسین علیه السلام بدهد و اندکی نلرزد از فراز و نشیب روزگار. تقلایی در زمین آغاز شده. این را حتی در برگهای درختان هم میبینم. در آبیِ آسمان. در نوع آواز گنجشکها.
السلام علیک ای منبعِ امید برای تاب آوردن