- ف .ن
- پنجشنبه ۱۷ مرداد ۹۸
- ۱۶:۴۵
- ۰ نظر
بسم الله
دیروز همراه خواهر دومی، به بازار رفتم و چند چیز میز رنگی رنگی برای خودم خریدم. خرید برای بستن بار و بندیل جهتِ سفری دوباره را از همین روزها شروع کردم. هنوز چهل روزی باقیست. چهل روز! وقت ورزشم را از روز به شب منتقل کردم و همزمان با بودن خانوادهی یکی از عموها در خانه، من به اتاق آمدم و ورزش کردم. باید خودم را به جنبش میانداختم تا خوشحالتر شوم. ورزش، واقعا خوشحالم میکند. حتی اگر فلسفهی هیچکدام از حرکاتی را که انجام میدهم ندانم. در خانه، در این فرصتِ تابستانی یکجوری ورزشم را میگذرانم تا وقتی که به خوابگاه رفتم از باشگاهِ کوچکِ دنجش، حسابی استفاده ببرم. در این چهل روزِ باقی مانده، باید تنها ورزش کنم. چهل روز! دیشب با زهرا حرف زدم. ساعت دو نیمه شب بود که زنگ زد. دو ساعت غرغر کردیم و نق زدیم و آه و ناله سر دادیم. البته با خنده. با خندههای بلند که نگران بودم صدایم به بیرون برود و کسی بیدار شود. اما مامان هاجر که امروز فهمید، گفت کاش بیدارم میکردی تا با زهرا حرف میزدم. دلش برای این مجمعِ دیوانگان تنگ شده است. مثل من. چهل روزی باید صبور باشم تا دوباره پا به زندگی دومم بگذارم. مثل زنی که شوهرش به مأموریت رفته و او به خانهی پدریاش برگشته تا تنها نباشد. چهل روز دیگر مأموریت شوهرم تمام میشود و من به خانهی دومم برمیگردم. چهل روز! هنوز زبان میخوانم، ترجمهی مبتدیگونهی خودم را پیش میبرم، درس میخوانم، داستان میخوانم، فیلم میبینم، میخندم و با او حرف میزنم. چهل روز بعد، دوباره همهی اینها را خواهم داشت به علاوهی یک پیراهنِ سرمهای که از دور با دوستانش دیده میشود و من باید هرطور شده قلبِ فیروزهایام را از نگاهِ بقیه پنهان کنم. چهل روز!